وارد آبدارخانه شدم. یک جفت کفش سیاهِ بزرگ مردانه وسط آبدارخانه بود. آنطور که معلوم بود صاحبش از پای چپ برای درآوردن کفش پای راست کمک گرفته و با عجله رفته است. بدون کفش کجا رفته بود؟ نمی دانم، اما همین صحنه کافی بود تا ذهن من فلش بکی بزند به بیست و سه چهار سال پیش.
آن روزها من برای راحتی در محیط کار یک جفت دمپائی طبی داشتم که در طول ساعت کار از آنها استفاده می کردم. یک روز همکاری که سن و سالی هم از او گذشته بود مرا در راهرو دید و با حالتی از نگرانی خودش را به من رساند. گفت: تو زنده ای؟ من فکر کردم که خودت را از پنجره به بیرون پرت کرده ای. کفش هایت را جلوی پنجره دیدم. چنانکه گویی …
من خندیدم. می دانستم که شوخی می کند. روزهای بعد این ماجرا را مدام به فیلم دختری با کفش های کتانی ربط می داد. اما این شوخی اش روزهای متمادی ادامه یافت. من از این استمراری که در ادامه این شوخی مضحک نشان میداد ناراحت بودم. اما امروز می فهمم که تمام آن حرفها برای جلب توجه و محبت بوده. الان، امیدوارم در دنیای مردگان به چنین روشی جلب محبت نکند!