پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: خیلی کوچیکه. صورت معصوم پسرک داغ پدر رو تازه می کرد. آهی کشید و با نوک انگشتان دست اشکها جاری بر گونه های خودش را پاک کرد. دوباره گفت: چاره ای ندارم. انگار این پسر باید یک شبه مرد شود. به جایی که می بایست می رفت فکر کرد. به عاقبت پسر فکر کرد. نسبت این دو واقعه ترازوی بی تعادلی بود که بار سمت پسر بس سنگین تر بود.
دوباره به صورت پسرش خیره شد و تصمیم گرفت آخرین بوسۀ پدرانه را بر صورتش بکارد. هنوز لبانش به صورت پسر نرسیده بود که صدایی گرم، آرام و مطمئن گفت: پدر، نگران نباش. خورشید که بدمد من صد سال بزرگ می شوم.
بوسه های غرق اشکش را روانه مرد کوچک کرد.