ساعت هفت صبحه و من بدو بدو رسیدم به ایستگاه مترو. تا دوسه دقیقه دیگر قطار میرسه. یک بیلبرد تبلیغاتی حواسم را به خودش جلب می کنه. زن و مردِ جوانی که شیک و پیک، خندان و پر نشاط دارن حسابی پدر و مادری می کنن. چهار بچه ی قد و نیم قد هم تو عکس هست. دو تا پسر و دو تا دختر. همۀ بچه ها شیک و سالم ان. معلومه که خوب تغذیه شدند و لپ هاشون خوب گل انداخته. پسرها در حال بوسیدن دست پدر هستن. مادر هم غرق غرور چنین تربیتی بچه بغل داره عشق میکنه.
کسی توی دلم فریاد میزنه، نگاه نکن این دورغ ها رو. حالم رو داری بد می کنی! به خودم اومدم. راست می گفت من اخیرن در واقعیت هیچ صحنه اینطوری ندیدم. یه چرتکه تو ذهنم برداشتم و یه حساب سرانگشتی کردم که چهار بچه شیک و ترگل و ورگل هزینه اش چقدر میشه. دیدم تمام حقوق ماهم رو هم که بذارم فقط برای دو تاشون کافیه؛ بعد خوراکشون رو چکار کنم که لپ هاشون گل بندازه. قطار رسید و افکار و حسابهای بی سر و ته منو پاره کرد.