تا واردم ایستگاه شدم قطار رسید. معطل نکردم و از نزدیک ترین درب وارد قطار شدم. قسمت مردان بود و خیلی هاشون ماسک نزده بودن. چند نفری از اونا تعارفم کردن که بنشینم. ترجیحم سر پا ایستادن بود. البته به دلیل اینکه خیلی هاشون ماسک نداشتن، تعارفشون رو رد کردم و همانجا دم در ایستادم. توی افکار خودم هستم. چشم هام بازه و دارم می بینم. می بینم بدون اینکه کنجکاو باشم به دیدن.
متوجه زنی می شوم که در میان این همه جمعیت داره کارهای عجیب و غریب میکنه. قضاوتش نمی کنم. فقط ناظرم. خودش رو به سمت مردی می کشونه که سرپاست و به دیواره قطار تکیه داده. از دستبند ساعتش که یغور و مردونه است مرد بودنش رو تشخیص میدم. زن دستهای مرد رو می گیره و توی دستهاش پیچ و تاب میخوره. ضربه آخر رو هم اینطور میزنه که سرش رو روی دو دست به هم قفل کرده مرد میذاره…
زن از اون صحنه که حدود بیست متری از من فاصله داره دور میشه. پس حدسم درست نبود. مرد و زن با هم نبودن. زن به سمتی که من ایستاده ام به راه می افته. نزدیکتر که شد متوجه شدم دختر جوان ده دوازده سالۀ دستفروشی است که آدامس موزی می فروشد. حالا به راستی متاثر می شوم. در مقابلِ پافشاری و مقاومتی که برای به سر کردن روسری و حفظ حجاب صورت میگیره؛ آرزو می کنم کاش حرمت دختران ایران حفظ میشد تا برای لقمه نانی اینطور در معرض خطرات عاطفی و روانی قرار نگیرند.
قطار به ایستگاه بعدی رسید. دختر از اولین درب که قبل از رسیدن به من سر راهش بود پیاده شد. سربازها هم پیاده شده بودن. سربازها دو تا بودن یکی شان شنگول از این وضعیت و دیگری دمغ و عصبانی از رفتار دوستش.
در دلم برای دختران ایران گریه می کنم.