درِ گل فروش را باز کردم و رفتم تو. صدای آویز زنگوله دار جلوی درب آهنگ چینی قشنگی را در خاطرم زنده کرد. انتظار داشتم با این صدا، صاحب مغازه به استقبالم بیاید. اما دیدم که خبری نیست. مست رنگ و بوی گلها شدم. عجله ای نداشتم. فرصت کافی داشتم تا از این زیبایی و بوی خوش در میان گلها لذت ببرم. گلدان ها را بلند می کردم و جلوی چشمم می چرخاندم تا از نزدیک زیباییشان را ببینم. عمدا و به قصد ایجاد ترق و تورقی آنها را محکم به زمین می گذاشتم. اما خبری از گل فروش نبود. کمی معذب شدم و دلهره ای به سراغم آمد. نکند کسی در مغازه نیست. فکر کردم شاید رفته سوپری روبرو تا چیزی بخرد. با این فکر آسوده تر شدم. قدم به قدم به انتهای مغازه و در واقع به نزدیکی میز فروشنده نزدیک تر شدم. گلدان های بزرگ با گل های تزیینی را در آن قسمت گذاشته بود. من غرق تماشای این همه زیبایی بودم.
هنوز تصمیم نگرفته بودم کدامشان را سفارش بدهم. بین دو سه تایشان مردد بودم. کمی جلوتر گلدانی بسیار زیبا و اصیل قرار داشت. به سمت آن گلدان قدم برداشتم. دستی لخت و رها از زیر میز پیدا بود. ترسیده بودم. جلوتر رفتم. گل فروش بود. با چشمانی واغ مانده و دهانی کف کرده بر روی زمین افتاده بود. یعنی مرده است ؟!