چهل روزی میشود که اداره نرفتهام. اما این دورهی خوش باشیها تموم شده و امروز باید میرفتم اداره. انگار که بخوام جای جدیدی برم در وجودم کمی دلهره، کمی اضطراب و کمی هم خوشحالی احساس میکردم.
ساعت هفت و پنجاه و هشت دقیقه به محل کار رسیدم. مثل همیشه باید از گیتها وارد میشدم. سیستم گیتها دو حالت تصویر چهره و اثر انگشت رو برای تشخیص استفاده میکنن. من قبل از این که مرخصی برم اثر انگشت رو استفاده میکردم. همینکه دیدم ساعت نزدیک هشته انگشتم رو گذاشتم که تاخیر نخورم. اما سیستم با صدای نکره و نخراشیدهای گفت: دوباره سعی کنید!
من دوباره انگشتم رو گذاشتم.
اون بازم گفت: دوباره سعی کنید!
و من دوباره سعی کردم.
اما بازم گفت: دوباره سعی کنید!
ساعت هفت و پنجاه و نه دقیقه شده بود و خیلی زود داشت دیرم میشد و این دستگاه بیشعور منو نمیشناخت.
به چیزی شک کردم. نکنه این مدت نبودم رمز ورودم غیر فعال شده؟!
با صدای پر اضطراب گفتم: آقا سلام. این منو نمیشناسه!
مرد سلام کرد و اومد نزدیک دستگاه. پرسید: قبلن هم همین انگشتتون بوده؟
گفتم: بله، دیگه.
با آرامش گفت خوب تصویرتون رو امتحان کنید. ماسکم رو پایین کشیدم و وایسادم جلوی دوربینش. بازم بیشعور منو نشناخت. یعنی اینقدر بی معرفت!
به عدم تشخیص حالت چهره اش حق دادم، چون سیستمِ بدبخت قبلن امتحانش نکرده بود.
دوباره انگشتم رو گذاشتم. همون صدای منزجر کننده گفت: دوباره سعی کنید!
داشتم عصبانی میشدم. مرد گفت: لطفا از سیستمهای اونطرفی استفاده کنید.
دور زدم و رفتم کنار اولین سیستم در طرف دیگر سالن. انگشتم رو گذاشتم.
سیستم با حالتی از اشتیاق و عشق گفت: «تایید شد.»
درب شیشهای گیت باز شد و من پرزنان رفتم اونور گیت. به مرد دستی تکان دادم. بعد از چهل روز غیبت، حضورم در اداره تایید شد.