این روزها به خیلی چیزها فکر می کنم. به چی بنویسم؟ چی بخونم؟ چی یادبگیرم؟
اما این روزها
مثل خیلی روزهایی که گذشتن و رفتن
پُرم از حس های ناشناخته ای که برخی شون رنگ و بوی
غم
افسوس
و ناراحتی دارند.
اما بر خلاف گذشته من به این حس ها آگاهم. به رنگ و بویشان مثل یه عادت نگاه نمی کنم. می بینم که غم امروزم خیلی با غم روزها و سالهای گذشته فرق دارد. انگاری غمم هم رشد کرده. کاملا این تفاوت را احساس می کنم. البته کمی درباره اش فکر کردم تا ریشه این تحول و رشد را بفهمم.
دیدم نوشتن معجزۀ خودش را کرده. با نوشتن من با خودم آشناتر شده ام. این آشنایی اگر بشود نامش را خودشناسی گذشت باعث شده که حس غم داشتن هم برایم مفهومی متحول کننده داشته باشد.
به تعهداتم فکر می کنم. به کتاب هایی که باید بنویسم. به کتاب هایی که باید بخوانم.
به اشتیاقی که کتاب برایم می آفریند.
این روزها را اینگونه سپری می کنم.
به نوشته قدیمی نگاه می کردم. متنی با عنوان بن بست نوشتن را خواندم. برای خیلی جالب بود که در هواپیمای خیالی ام؛ آن بالا در آسمان خیال به دست ایده ها نگاه می کرده ام . ترکیب دشت ایده ها برایم جالب بود. نوشتن واقعا یک معجزه است. آن روزهایی که به بن بست رسیده بودم اینطور خودم را دلداری دادهام.
اینطور خودم را همراهی کرده ام.
و حالا نتیجه اش را در نوشتۀ امروزم می بینم که با حس هایم آشنا و رفیقم. خوشا به حال من که می نویسم.