می خواهم درباره دو مفهوم استقلال و کنترل گری بنویسم. این دو مفهوم به طور بالقوه با هم ناسازگار هستند.
خیلی وقت ها بین وضعیتی که باید در آن استقلال حاکم باشد و منافعی که باید نصیب یک فرد کنترل گر بشود، نوعی تقابل وجود دارد. نظر من این است که افرادی که تمایل شدید به کنترل کردن موقعیت ها و افراد دیگر دارند باید با تعیین حد و مرز برای خودشان به طریقی رفتار کنند که مانع استقلال دیگران نشوند. البته این امر جز در سایه خودشناسی و انجام اقداماتی در این حوزه میسّر نیست.
به نظر می رسد که اغلب افراد در ارتباط با افراد کنترل گر دچار مشکلاتی می شوند که به مرور زمان باعث دلسردی و کناره گیریشان از آن رابطه می شود. هر چند که افراد کنترل گر هم ممکن است خود از وجود این موضوع آگاه نباشند، اما زمانی که در ارتباط با افراد و گروه های مختلف قرار می گیرند به طرق مختلف از مصائب ناشی از این خصوصیت اخلاقی شان رنج می برند.
مثلن همسری که مدام با تعیین خط و خطوط برای رسیدن همسر و فرزندانش به آنچه که او ایده آل می داند باعث کاهش اعتماد به نفس، شادی و استقلال رای در آنها می شود. یا حتا در سطح ملی حکمرانی که از مسائل کوچک تا بزرگ جامعه را تحت سیطره نظارت و کنترل خود دارد، به نوعی مانع استقلال مردم شده و نبوغ، سرزندگی و پویایی را از آن جامعه دریغ می کند.
هر چند که اثرات مخرب این موضوع در سطح ملی بسیار بزرگتر است، اما به دلیل اهمیت موضوع این تقابل یعنی تقابل بین استقلال و کنترل گری، به کنترل گری یک مادر توجه کنید. معمولا یک مادر کنترل گر دارای این ویژگی هاست. به فرزندانش دستور می دهد که چکار بکنند و چکار نکنند. مشخص است که این پی گیری و دستورات برای محافظت از فرزند دلبندش است و نیتی جز خیر و خوشبختی برای او ندارد. اما زمانی که آن نیت بدون استدلال قوی و بدون دادن اختیار تعمق و تفکر درباره آن به فرزندان تحمیل می شود نتیجه ای جز یک برداشت زورگویانه و از دیدن فرزندان کنترل شدن ندارد. از آنجا که فطرت همه انسانها بر پایه آزادی و اختیار است، این فرزند کنترل شده که می بیند استقلال رای ندارد و مجبور است دستوراتی را بدون چون و چرا انجام بدهد دچار سرخوردگی شده و با رفتارهای زیرکانه و پنهانی یا اگر بچه ای خوب و حرف گوش کن باشد با از دست دادن استقلال فردی اش تسلیم این وضعیت می شود. هر دوی این افراد با دو خصوصیت گفته شده از این ماجرا آسیب می بینند. بزرگترین آسیب این ماجرا از بین رفتن فردیت و استقلال فرزندان است.
ممکن است در این خصوص کسی به طور منطقی این اشکال را مطرح کند که درست است که افراد کنترل گر می توانند بر اجرایی کردن نظراتشان تاکید کنند اما افراد دیگر بنا به ذات مستقل خودشان باید تصمیم بگیرند که راه درست کدام است.
با این حرف موافقم که همه ما یک فردیت و استقلال وجودی داریم که می توانیم بر اساس آن تصمیم گیری و اقدام کنیم. اما فکر می کنم موضوع کنترل گر بودن یا کنترل گر شدن یک موضوع بسیار ریشه ای در تربیت ماست. مادری که پدر و مادر کنترل گر داشته و تحت چنان شرایطی تربیت شده تقریبا هیچ شمایی از موقعیت آزاد و استقلالی ندارد. از آنجا که خودش در محدودیت موجود زندگی کرده این را حق مسلم خود می داند که به همان روشی که گاهی حتا فکر می کند روش درستی برای تربیت او و محافظت از او بوده است رفتار کند. این نگرش و اصرارش بر تنگ تر کردن شرایط بر فرزندان آنها را وارد میدان مبارزه ای می کند که گاه فرزندان متوجه می شوند چندان ارزش درگیر شدن ندارد و منفعل می شوند. این موضوع صرفن مرتبط با مسائل بزرگ نیست. فرض کنید فرزند شما گرسنه نیست و شما به عنوان یک مادر وقت تعیین شده برای خوردن غذا را بدون تغییر و یک حکم اساسی می پندارید. یا دلبندتان می خواهد بیرون برود و اصرار دارد که گرمش است و نیاز به لباس اضافه ندارد. دستور شما برای پوشیدن یک لباس در این شرایط عین کنترل گری است. با این کار به فرزندانتان پیام می دهید که تو نمی فهمی و من میدانم و تو باید اجرا کنی. اینجا استقلال فرزندانتان کجا می رود؟ به فنا می رود و شما در حال پرورش یک آدم بدون استقلال و وابسته هستید.