فقط یک خبر کافی بود تا بیست سالی به عقب برگردم. به روزهای مملو از دم سردی و ناامیدی. به روزهای که سقف سیاه بالای سرم هم مایه آزارم بود. و نفسم می گرفت از هر چه بود و نبود. آن روزهایی که من در اوج حضور در چنان شرایطی که توان وصفش را نداشتم، به طور اتفاقی به سی دی برخوردم که صدایی در آن تمام احوال مرا فریاد میزد. میلیون ها بار آن را گوش دادم و از آن چاه ناامیدی با همتی عظیم بیرون آمدم. امروز با شنیدن خبر درگذشت شاعر گرانقدر کشورمان، هوشنگ ابتهاج متخلص به «سایه» به آن روزها برگشته و به یاد آن گذر سخت از کوره راه خودشناسی ام افتادم. به یادم آوردم که با کمک شعرهای این شاعرعزیز چقدر پیمودن آن راه سخت بر من آسان شد.
زندگی گاهی تلاقی می کند با سختی و رنج و ناراحتی و ناامیدی و گاه لبریز می شود از شادی و شعف. اکنون می دانم نه این بر آن ارجح است و نه آن بر این. هر دو روی یک سکه اند؛ سکه زندگی. اوایل دهه هشتاد بود که در آن تلاطم سهمگین که نمی دانستم چکار باید کنم، از دوستی سی دی دریافت کردم که محتوایش همخوانی هوشنگ ابتهاج و محمدرضا لطفی بود.
محمدرضا لطفی از سرآمدان موسیقی ایران در هیبتی وارسته با نواختن تار فضایی بس هنرمندان و عارفانه ایجاد کرده بود. در این فضای هنرمندانه هوشنگ ابتهاج چند شعر از اشعار خودش را دکلمه کرد. اشعاری که در آن کنسرت که با نام «کنسرت بال در بال »در کشور آلمان برگزار شده بود، دکلمه شدند همه زیبا و نغز بودند. همراهی موسیقی سنتی با شعر یک اصالت خاص دارد که با استادی محمدرضا لطفی این فضا واقعا حیرت انگیز است. ناله های تار لطفی برای هر دلی شفاست. امروز به بهانه خبر درگذشت این شاعر عزیز متن شعرهای دکلمه شده در آن کنسرت را در این پست می نویسم. روحش شاد و قرین رحمت حق باد.
اولین شعری که دکلمه شده شعری است که ابتهاج برای محمدرضا لطفی سروده است:
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به چمن در فکنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل میشکنم
بی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
دومین شعری که دکلمه شده شعری نواست با نام ارغوان که گفته می شود حال و هوای ابتهاج در دوران زندان بوده و چنان فضایی را ترسیم کرده است. مخاطب شعر یعنی ارغوان نام درختی است که در حیاط خانه سایه در خیابان فردوسی تهران بوده و ایشان به این درخت علاقه بسیار داشته اند:
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان،
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون
پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…
سومین شعر با نام سرای بی کسی که توسط استاد شجزیان بسیار زیبا اجرا شده است:
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
و چهارمین و آخرین شعر دکلمه شده، شعریست نو با نام زندگی :
چه فكر ميكني
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشستهاي است زندگي
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب
در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي
چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمي شود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هرقدم نشان نقش پاي توست
در اين درشت ناي ديو لاخ
زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
به گوش بيستون هنوز
صداي تيشههاي توست
چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي كه كوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن هنوز ان بلند دور
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش