دیروز جمعه بود. نیمه مرداد و هوا هم خیلی گرم. شاید باورتون نشه اگر بگم که یهویی تصمیم گرفتیم برای خرید زیتون و روغن زیتون بریم رودبار. اونم خانوادۀ من که هر تصمیم رو ازصد تا فیلتر آب و هوایی و اجتماعی و سیاسی و … رد می کنن تا تصمیمی رو تصویب کنن. اما این نظر به هر شکلی بود رای آورده بود. ساعت نه صبح بود که راه افتادیم به سمت جاده شمال.
تمام چیزایی که در چند سطر قبل گفتم پوششی بر این فکر بود که من از مدت های پیش به پیشنهاد جولیا کامرون در کتاب حق نوشتن فکر کرده بودم. این پیشنهادش که میگه بزنیم به جاده و برین تا از این مسیر چاه خلاقیت تون رو پر کنید. راستش مدت ها بود که احساس می کردم چاهم خیلی خیلی خالیه. هر بار می خواستم بنویسم صدای برخورد سطل به ته چاه بی آب به گوشم می رسید. نمی تونستم به خانواده بگم بیایید بزنیم به جاده تا من چاهم رو پر کنم. اون موقع باید پیه متلک ها رو از پیش به تن می مالیدم. اما من بهانه ای بهتر از خرید زیتون و روغن زیتون و کیک های لاهیجان نداشتم. از همون ابتدای حرکت خودم را برای یک سفر آگاهانه آماده کردم. انگار دکمه پلی ضبطی رو زده باشن، نفر دوم درونم به صندلی تکیه زد و چشمهاش رو به روی هر چه که بود باز گذاشت. من ساکت و آروم فقط نگاهش می کردم. گاهی تاییدش می کردم و گاهی هم صدای رسایی می شدم تا دیده ها و شنیده هاش رو به گوش بقیه برسونم.
هنوز از تهران بیرون نزده بودیم. چیزی که خیلی زیاد توجهش رو جلب کرده بود، درختان بید مجنون توی بلوارها و پارک ها بود. می فهمیدم اینبار من این درختان رو بید مجنون نمی بینم. اونها رو خودم می دیدم. یاد مطلبی افتادم که در سایت با عنوان “اگر درخت بودی دوست داشتی کدام درخت باشی” نوشته ام. من بید مجنون را انتخاب کرده بودم. الان هم از دیدنش هیجانزده می شدم. چیزی که از این درخت برای اولین بار بعد از انتخابش به عنوان خودم دیدم، متفاوت بودنش بود. سبز، آرام، سربه زیر، فروتن و واقعا متفاوت.
در ابتدای سفر، فکر می کردم چقدر آرومه و در مورد هیچ چیز نظر نمیده و انگار چیزی رو نمی بینه. تلاش میکردم به حرف بیاورمش. اما، حرفی برای گفتن نداشت. کارخانجات صنعتی رو یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشتیم و با اینکه صدای بقیه رو می شنید که این کارخونه بهنوشه، اونم دلستر، اینو دیدی؟ کارخونه ایران خودرو و اون یکی درنا و کسی با صدای بلند گفت اینم ماکارونی مانا. داشتم چای می خوردم و دوست داشتم یک کیک درنا از اونجا می افتاد توی ماشین و من می خوردمش. خیالاتی شده بودم. اما هیچکدوم از این اسامی و مناظر باعث نشد که او نظری بده و سکوتش رو بشکنه. تا اینکه رسیدم به کارخونه سیمان آبیک. سازه و ساختمانی با ابهت قصرهای قدیمی و پیچ در پیچ و خاک آلود. دو دلگی از نگاهش می بارید. معلوم نبود مغروره یا معترضه. تنها چیزی که گفت این بود: موضوعی برای آلودگی هوا! می دونستم که با چشمهاش داره قدم به قدم مسیر رو ضبط می کنه. اصراری نمی کردم که حرفی بزنه. شاید به فرصت بیشتری نیاز داشت.
یه جایی از مسیر حس کردم که من عقب نشسته ام و اون داره با من حرف میزنه. از اینکه بخواد بره شمال و این مسیر سرسبز نباشه بدش می اومد. توی جاده قزوین بودیم. مسیر زیادی بیابون برهوت و کوه ها و تپه های سنگی عظیم الجثه که به نظرش برای مسیر شمال نویددهنده های خوبی نبودند. جاده از مسیری که دشت پشت دشت بود شکافته می شد و ما جلو می رفتیم. هر دو سمت جاده رو با کنجکاوی نگاه می کرد. تونل ها با سقف های طاقدیس شکل شان از دور که پیدا می شدند به ذوق می آمد و دقیق تر می شد. ابتدای یک تونل، روی دیوار، کنار هلالی طاق، کسی با خط خیلی ریز نوشته بود: انسانیت قربانی سیاست. لب ورچید. با خودش چند باری جمله را تکرار کرد و آخر سر گفت: حرف درستیه ولی چرا اینجا نوشتن؟ توی این بیابون و اونجا گوشه دیواری که از هر هزار نفر شاید یکی ببینه و یا نبینه. این را باید توی میدون بزرگ شهرها بنویسن. حس کردم به حرف آمده است. سراپا گوش شدم. ادامه داد، شاید همه می دانند که این حرف حق و درستیه و گفتن بیش از حد برایش لازم نیست و کسی که این رو نوشته حتمن خودش یه مبتدی بوده و می خواسته به خودش یادآوریش کند. باز هم تکرار کرد؛ انسانیت قربانی سیاست. بعد با خودش فکر کرد که اگر او هم از واژه سیاست اینقدر بدش نمی آمد شاید به این جمله اصلا توجهی نمی کرد.
وقتی به خودش آمد و خواست که از جریان این سخنرانی و تفکر بیرون بیاید پیچ و خم های زیادی از جاده را پشت سر گذاشته بودیم. توجهش به نیسان آبی که جلوی ما حرکت می کرد جلب شد. پشت نیسان نوشته بود: خانه دل جای هر بیگانه نیست. بدون اینکه بدانم چرا این کار را می کنم در موبایل همین عبارات را جستجو کردم و دقایقی را با خواندن متن هایی که از این جستجو به قول گوگل یافت شده بودند، گذراندم. اولین شان شعر یا سه گانه ای بود از شاعری به نام احسان حسین غلامی:
آنکه با عشقت بماند
عاقل است؛ دیوانه نیست
خانۀ دل جای هر بیگانه نیست.
در صفحه ای که این شعر در آن ثبت شده بود از شاعران دیگر هم شعر های وجود داشت. می خواندم و درباره شان فکر می کردم. شعر دیگری که برایم جالب بود از شاعری به نام نسرین عبادسبحانی(عبادی) بود که من فقط چند بیت اولش را می نویسم:
دردا در این زندان دل
جز درد و غم همخانه نیست
دل کنده ام از زندگی
دنیا بجز افسانه نیست
هرگز ندیدم چهره ای
کو را نپوشاند نقاب
آخر کسی همچو دل
یکرنگ و بس دیوانه نیست
و چیزی که در این شعر برایم جلب نظر کرده بود واژه نقابی بود که این روزها برای شناختش در خودم و دیگران شاگردی هر اهل فنی را می کنم.
حالت تهوع داشتم. می دانستم که من آدمی نیستم که در ماشین در حال حرکت بتوانم مطالعه کنم. عذر خواستم و موبایل را داخل شکاف روی درب ماشین گذاشتم. حالم به هم می خورد. چشم هایم را بستم. دیدمش که در فکر فرو رفته. یک عبارت روی ماشین مرا تا کجاها برد. چیزی که آنها می دانستند من نمی دانستم. بعد پرسید من چه چیزهایی را نمی دانم؟ من نمی دانم که بیشتر این کارخانه هایی که از کنارشان گذشتیم محصولاتشان را چطوری تولید می کنند. من نمی دانم این نیروگاه حرارتی تولید برق چگونه از سوخت فسیلی برق تولید می کند. نمی دانستم که برق را ذخیره می کند یا فقط برق تولید شده را از تولید به مراکز توزیع می فرستد و چگونه این کار را می کند. نمی دانم دولت با این همه زمین بایر و بی خاصیت به عنوان سرمایه های ملی دارد چکار می کند. نمی دانم که کشاورزان در این فصل سال دارند چکار می کنند. زمین هایی که گندمشان یا سایر محصولاتشان درو شده حالا عاقبتشان چیست. نمی دانم در این دنیا کی دارد چکار می کند. من حتی گاهی نمی دانم خودم هم دارم چکار می کنم. بعد یاد حرف های آدام گرانت در کتاب دوباره فکر کن می افتد که گفته بود یادآوری این نمی دانم ها به شما فروتنی می دهد. اما احساس کردم به شک افتاده که این همه نمی دانم به او حس فروتنی داده یا عزت نفسش را بلعیده است.
نیمه مرداد است. هوا گرم و زمین بویژه آنجاهاییکه جای کشت و کار مردم بوده به طرز حیرت انگیزی زیباست. شیارهای زرد و سبز؛ هفت هشتی شکل و گاهی نیم حلقه هایی پیچ در پیچ مثل اثرهنری؛ نقاشی به سبک پاشیسم که هر جا هر رنگی خواسته پاشیده و این رنگها از دور کلک خیال انگیزی شده اند. آسمان در افق، رویایی دست نیافتی تر از همیشه است. کوه ها زمخت و مقتدر ایستاده اندو آنهایی که به تیغ تیز انسانیت ما بریده شده و بر لبه راه ها و شاهراه هایمان قرار گرفته اند چونان شیران و ببران پرشکوهی بر کنار جاده خوش آمدگو و خیرمقدم گویان به ما اطمینان می دهند که بروید خدانگهدارتان. ما اینجا پا برجاییم تا شما به سلامت برگردید. جاده در گرماگرم این روزها دست به دست طبیعت پاک و مهربان با او یکی شده و من تماشایشان می کنم با شوق و می دانم که چاهم اندک اندک پر خواهد شد.
مقصد نزدیک است. صدایی را می شنوم که می گوید رسیدیم به منجیل. منجیل شهر باد و توربین های بادی! با دست به توربین هایی که از دور مانند فرفره های سفیدی هستند اشاره می کند و ما هم توجه مان به این صحنه جلب می شود. از کنار سد و توربین ها که می گذریم عکس می گیرم و تمام کنجکاوی هایش را پاسخگو می شوم. آب پشت سد کم است و از خط انتظاری خیلی پایین تر آمده است. این هشداری است برای همه و نه فقط انسان ها و نیازهای بی انتهایشان. بین منجیل و رودبار فاصله چندانی نیست. ساعت یک و نیم ظهر در اوج گرمای هوا به آنجا می رسیم. بیدرنگ سراغ بهانۀ سفرمان میرویم و خریدمان که تمام شد به سمت منجیل به راه می افتیم. ناهار را در منجیل می خوریم. بعد در بلوار ساحلی نزدیک سد نشسته و به قصد کمی استراحت آنجا اتراق می کنیم. اما باد است و باد. صدای های و هوی باد لابه لای درختان نشان جنبشی مداوم از بودن است. لباس ها بر تن ما از انگولک های مداوم باد آسایش ندارند. بارها و بارها شالم از شدت باد زیر و رو می شود. یادم می افتد که من فوبیای باد هم دارم. همیشه باد اعصابم را به هم می ریزد. صدای باد آرامشم را مختل می کند. همین جاست که تصمیم می گیریم راه آمده را برگردیم. تا تهران دو سه ساعتی باز هم در خلوت مهمان دل خود هستیم.
راه برگشت همان است. این جا هم او جلو نشسته و خوب تماشا می کند. اما اینبار روی دیوار تونل چیزی برای تذکر و یادآوری ننوشته بودند. فکر می کند آیا آدم هایی که از این مسیر می روند به آن گفته که همیشه حق است و درست احتیاج نداشتن؟ شاید نویسنده آن مطلب راهی را که رفته هرگز برنگشته است. کوه ها مقتدر و پرصلابت همچنان بر جایشان نشسته اند. می پرسد نمی دانم ما را به یاد می آورند یا نه؟ می گویم، فکر می کنم هر ثانیه ده ها ماشین از کنارشان می گذرد؛ مگر چقدر حافظه دارند که تک تک آنها را به یاد بیاورند. اما او همه آنها را به یاد دارد. آنی که به شکل شیر سنگی پرابهتی بر لبه جاده دست گذاشته بود. و این یکی، ببری که با چشم های مهربان و وجود پر از آرامشش به خاطر بقای زمین آنجا بود. تک به تک شان را به یاد می آورد و بودنشان را سپاس می گفت.
در جایی از مسیر برای خرید خوراکی و نوشابه می ایستیم. سفر بدون خوردن لذتی ندارد. سفر کشش به خوراکی ها را چند برابر می کند. سفر با خوردن لذت بخش تر می شود. جرعه های آب خنک در آن داغی و عطش مرداد ثبت خوشی های سفر را ماندگار می کند. حالا با آسودگی به صندلی تکیه می زند و من می گذارم که در سکوت با خودش راحت باشد و هر طور که صلاح می داند چاه را پر کند.
سفر ادامه دارد ولی همیشگی نیست. تا تهران من و او در آغوش هم گل می گوییم و گل می شنویم.
ماشالله به این سفرنامه👌👌👌🙏🙏
سلام دوست خوبم. ممنون که خوندین. بله یک سفر بیرونی که بهانه خوبی برای سفر به درون بود.