مشغول خواندن کتابی هستم. جمله ای در این کتاب خواندم از لئونارد کوهن که گفته: ” هر چیزی ترک دارد؛ و از همان جاست که نور به درون می تابد.” واژه های ترک و نور در این جمله به سرعت من را یاد حکایتی که پیشتر از این خوانده بودم انداخت. آن حکایت را نقل می کنم و می خواهم با گفتن آن حکایت نکته ای که ذهنم به آن مشغول شده را مجددا بازسازی و بیان نمایم.
گفته شده که تقریبا هفتاد سال پیش، معبدی در تایلند که قصد نقل مکان به جایی دیگر را داشته به تعدادی از راهب های معبد برای جا به جایی مجسمه عظیم الجثه ای از بودا ماموریت می دهد. راهب ها این مجسمه بزرگ سفالی را با دقت و به روش مناسبی حمل می کنند. در نیمه های راه یکی از راهب ها متوجه ترکی روی مجسمه می شود و به منظور جلوگیری از آسیب احتمالی به مجسمه دستور توقف می دهد تا موضوع بررسی شود. در طول شب یکی از راهب ها با چراغ قوه به کند و کاو روی بدنه مجسمه پرداخته و متوجه می شود از جایی که مجسمه ترک خورده، نوری درخشان بیرون می زند. از سرکنجکاوی شروع به تراشیدن سفال روی مجسمه کرده و متوجه می شود که به تدریج که این لایه سفالی ریخته می شوند، بودا درخشان و درخشان تر می شود. بعد از ساعت ها کار آنها با یک بودای بزرگ ساخته شده از طلای ناب مواجه می شوند.
در پی این حکایت مورخین گفته اند که در سالهای حمله لشکریان برمه به تایلند برای حفظ بودا ازخطر دزدیده شدن راهب ها آن را با سفال پوشانده و به این ترتیب با این کار باعث حفظ و بقای آن مجسمه ارزشمند شده اند.
در تفسیر و تعبیر این حکایت می شود از زاویای مختلف به موضوع نگاه کرد. در برابر این سوال که چرا در این حکایت مجسمه بودا بوده و نه یک مجسمه با ارزش و گرانقیمت دیگر؛ پاسخی که برای من می آید این است که بودا مظهر نگاه به درون خویش است. تعبیر تراشیدن سفال یا همان جنس کم ارزش و بی بها از روی مجسمه نیز تعبیر شناخت افکار، رفتار و عادات و ویژگی های کم ارزشی است که مانع بروز الهیت درون ما شده است. از طرفی تعبیری که می توان از طلا به عنوان جنس با ارزش و خواستنی داشت، رسیدن به مرتبه است که ما از بودن درآن راضی و خوشنود هستیم.
با یادآوری این حکایت که در پی جمله ذکر شده از لئونارد کوهن آمد، ذهن من دوباره معطوف به شعر معروفی از حافظ شیراز شد که در بیتی از آن گفته است:
“دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی”
فرقی نمی کند از زبان چه کسی به حرکت در مسیر رشد دعوت شوی. واژه ها یکی است و این راه تاریکی که می گویند خضر باید راه بلد تو باشد یکسان است. اما در بخشی از این حکایت گفته شده که در نیمه راه، در طول شب و با چراغ قوه با قصد بررسی مسئله روی مجسمه ترک خورده کار می کنند. به نظر می رسد که تمام این کلمات کاملا عمدی و حساب شده هستند. می توان فکرش را کرد که در نیمه راه یعنی جایی در مسیر زندگی یعنی جایی که تقریبا بخشی از مسیر را رفته ایم و شناختی پیدا کرده ایم. در تاریکی شب و انجام کاری به آن ظرافت با چراغ قوه به معنی سختی کار و لزون به کار بردن ظرافت و دقت است. حالا در اینجا سوال این است که آیا رسیدن به چنان مقامی، سخت و مختص خاصان است؟ به نظر می رسد که در این دوره عصر با این همه اطلاعات و راه های آشکار شده، نمی شود به طور قطع گفت که راه آسانی است اما می توان گفت که راهی سخت اما برای همه شدنی است و فقط به افراد خاص اختصاص ندارد. منظورم از افراد خاص برگزیده ها و عارفانی است که طی این طریق کرده اند. لذا همگان می توانند در حد توان در این مسیر، سفالی که برای بقا و زنده ماندن روی وجودشان پوشانده اند را بتراشند و آرام آرام طلای درون شان را آشکار کنند. یاد جمله ای در کتابی افتادم که نوشته بود ما انسانها موجوداتی الهی هستیم که برای تجربه زندگی انسانی به این دنیا آمده ایم. چقدر این بینش دلگرم کننده است. وقتی من می دانم که جسم من مرکب جانی است که روح خدا در آن دمیده شده پس چگونه میگویم من انسانم آمده ام تا الهی شوم. نه، من موجودی الهی هستم آمده ام تا به فرمان خدا زندگی انسانی و زمینی را تجربه کنم.