دو روشی که از زندگی درس می گیریم

درس گرفتن از زندگی در ذهن شما به چه معنا است؟ وقتی یک نفر می گوید این موضوع یا آن مشکل یا حتی  آدمی به من درسی داد که تا آخر عمر یادم خواهد ماند، چه منظوری دارد؟ آیا شما به این موضوع فکر کرده اید که درس گرفتن از زندگی یعنی چه؟ شاید اصلا به این موضوع باور ندارید و این حرف ها را به پای حرف دل گوینده آن می گذارید و فکر می کنید که این موضوع یک تجربه شخصی برای آن فرد بوده و برای شما مصداقی ندارد. شاید شما هم شنیده اید بعضی ها حتی در سطح شعر های بسیار معروف و پرطرفدار از درس های زندگی شان گفته اند و برخی از آن به عنوان روزگار غدار اسم برده اند.

امروز کتابی می خواندم که به این موضوع اشاره ی کوتاهی داشت. خواندن آن مطلب کوتاه برای من سوالات زیادی به وجود آورد و مدتی برای پیدا کردن جواب سوالاتم مرا به فکر فرو برد. من فکر می کنم زندگی یک جریان ادامه دار است که قبل از ما بوده و همین طور ادامه خواهد داشت. فرایند ادامه یافتن و چگونگی این گذران در اختیار ما نیست و ما به عنوان بخشی از این جریان، در مسیر کنش و واکنش های بسیاری از سمت همه موجودات هستیم. این در معرض بودن ما منفعلانه نیست و از طریق فعل و انفعالات ذهنی و رفتاری ما به آن پاسخ داده می شود. شاید کلیت این موضوع یک ماجرای متافیزیکی باشد اما تمرکز من این موضوع نیست و قصد دارم با طرح این موضوع، نگرش آگاهانه به زندگی را بیان کنم.

حرفی که می خواهم بگویم این است که همه ما در مسیر زندگی مان به دو روش در معرض درس گرفتن و یاد­گیری هستیم.  از این جمله چنین استنباط می شود که یادگیری یک امرحتمی است. به ظاهر یاد گیری الزامی است و قرار است از آموخته های خودمان برای طی مسیر استفاده کنیم. یعنی یادگیری بخش لاینفک زندگی است حتی اگر مورد تقاضا و خواست ما نباشد.

یکی از این دو روش، یادگیری برا ساس شور و اشتیاق است. در این روش فرد با اشتیاق خودش از طریق کنجکاوی و آگاه بودن، آنچه لازمه طی طریق زندگی است را یاد می گیرد. در روش دوم که به عنوان ” راه دشوار” معروف است، فرد از طریق حوادث و وقایع دردناک پی به مسائلی می برد که برای دستیابی به رویاها، تصمیمات و یا گام برداشتن در مسیر انتخابی اش به آنها نیاز دارد. یادگیری از روش “راه دشوار” زمانی اتفاق می افتد که فرد نسبت به درونیات و نیات واقعی خودش بی اطلاع است و در حالتی شبیه به بی حسی به سر می برد. در این شرایط بی حسی یعنی حالتی که ارتباط احساسی فرد با جسم و واقعیت بیرونی اش قطع شده است، هر گاه زمان بوقوع پیوستن اتفاقی برسد و فرد آگاه نباشد از روش دردآور اتفاقات ناگوار پی به مسیر جدید خواهد برد. البته تضمینی بر شناخت این اتفاقات به عنوان درس وجود ندارد و بسیاری از افراد با پنداشتن آن وقایع به عنوان بدشانسی از آنها گذر می کنند. هرچند نتیجه ی این نوع برخورد به معنی رد شدن از کلیت موضوع نیست و ممکن است همین درس در شکل دیگر و در زمانی دیگر برای آن فرد اتفاق بیفتد. مسئله مهم در این درس گیری آگاه بودن و اشتیاق به رشد است.

تجربه خود من، درست همین بوده است. در حالیکه سال ها در شرایط بی حسی، در نهایت تقلا سعی می کردم به خواسته های خودم برسم، در زمانی که اصلا انتظارش را نداشتم با اتفاقی ناگوار به مسیر اصلی ام بازگشتم. جای شکر باقی است که این بار هم این اتفاق ناگوار را تنها یک حادثه بد ندیده و با طرح سوالات درست آنچه باید از این درس ناگوار می آموختم را درک کردم. پس در برابر حوادث و اتفاقات زندگی به عنوان دانش آموزی هوشیار و ساعی آماده یادگیری بود. البته امیدوارم آنقدر همیشه هوشیار باشیم که از روش اشتیاق بیاموزیم و نه راه دشوار.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *