امروز داستان کوتاهی از چخوف می خواندم. نام داستان را “انگور فرنگی” گذاشته است. کتابی که می خواندم اسمش “بهترین داستان های کوتاه چخوف با ترجمه و مقدمه احمد گلشیری” است. خوبی اینجور کتاب ها این است که داستان هایش کوتاه هستند و بسته به زمان در اختیار یا شرایط روح و روانم که روی کدام داستان حس خواندن نشان بدهد، انتخاب می کنم. این داستان در روزهای گذشته همواره جزو مردودی ها بود. اما امروز کنجکاو شدم که بدانم چخوف با عنوان “انگور فرنگی” چه داستانی را نوشته و چه چیزی را می خواهد یادآوری کند.
در این نوشته نمی خواهم خلاصه داستان را بگویم بلکه می خواهم از برداشت ها شخصی و حس و حالم در زمان خواندن این داستان بنویسم. یکی از اهدافم در این نوشتار تمرین دادن ذهنم به دیدن فرایند یک داستان است. شاید مجبور بشوم به قسمت هایی از این داستان اشاره کنم. ولی تمام تلاشم این است که این نوشتار به خلاصه داستان تبدیل نشود. شروع داستان یعنی جایی که دو دوست قدیمی که یکی شان دامپزشک است و دیگری دبیر بازنشسته در روستایی زیبا در حال تفریح و تفرج هستند. از توصیفات زیبای چخوف از آسمان و هوا و زمین و مناظر روستا که بگذرم – البته بسیار خواندنی است و لذتش هم در خواندنش است- یکی از این دو قرار است داستانی را تعریف کند. اما به محضی که تعریف داستانش را می آغازد، باران شدیدی می بارد. دو مرد برای پناه گرفتن از باران نزد دوستی که در این روستا می شناسند می روند. زیبایی داستان اینجاست که این نفر سوم با هدف خاصی به صحنه داستان اضافه می شود. برای صحنه ای که نویسنده از زبان قهرمان داستان و به کمک فضا و شخصیت در اختیار نفر سوم برای رسیدن به هدفش استفاده می کند. این موضوع را وقتی فهمیدم که در اوج داستان دامپزشک در راستا هدف داستان به این مرد توصیه هایی می کند.
آنها وقتی که در خانه مرد روستایی بعد از کلی داستان بافی چخوف مسقر می شوند، دامپزشک که قرار بود داستانی را تعریف کند، داستانش را با گفتن تاریخچه ای از خانواده خودش، شغل پدرش و جایی که در کودکی زندگی کرده اند، شروع می کند. می گوید که در کودکی در روستا زندگی میکرده اند و این محیط باز با کارهای متنوعی که می شود در آن انجام داد را می شناسد. بعد می گوید که وقتی بزرگ شدند او دامپزشک شده و برادرش به عنوان کارمند دولت دستش را در جایی بند کرده است. در ادامه دیگر می رود سراغ برادر و داستان را با ویژگی های برادر و عدم علاقه اش به کار کارمندی و آرزویش برای زمین داشتن و کشاورزی کردن را به تفصیل می گوید. راستش خود من که دغدغه کارم را دارم و احساس می کنم که نسبت به کارم دل سرد و بی انگیزه هستم انگیزه ای نو می گیرم تا داستان را با پی بگیرم و به نوعی با داستان همذات پنداری می کنم. دامپزشک از برادرش می گوید که به عنوان یک کارمند معمولی در بی انگیزگی به امید خوشبختی در آرزوی داشتن زمین کشاورزی و ملک و مال در روستا روزگارش را مفلوکانه سپری می کرده است. جایی از داستان زیبا بود که گفته بود: برادرم روزنامه هم می خواند البته فقط قسمت آگهی ها و در آن هم فقط قسمت آگهی زمین ها را. با هر آگهی تصورش از زمین و مزرعه و مایملکش تغییر می کرد جز یک چیز در آن تصویر ذهنی که آن هم کاشت “انگور فرنگی” بود که در تمام نقشه ها ثابت می ماند. دوباره با قصه پردازی داستان را ادامه می دهد تا اینجا که می رسد به لحظه ای که می فهمد برادرش بعد از سالهای زیاد به آرزویش رسیده و او تصمیم می گیرد به برادر سری بزند و او را در موقعیت جدیدش ببیند. توصیفات اش از لحظه ابتدایی دیدارشان و چیزهایی که در اطراف و اکناف زندگی برادرش می بیند را من نمی گوید و یکراست می روم سر اصل ماجرا یعنی جایی که روی میز شام شان یک بشقاب “انگور فرنگی” چیده شده از باغ برادر قرار دارد. دامپزشک داستان را اینطور ادامه می دهد که برادرم هر دانه از انگور را چنان برمی داشت که انگار خوشبختی و تمام خواسته اش را در دست دارد و در حالی که در چشمش اشک شوق رسیدن به این خوشبختی نشسته به من تعارف می کند که بخور “خیلی خوشمزه س”. جمله جالب در این تعارف کردن این بود که مرد داستان گو می گوید: “برادرم به من تعارف می کرد با لبخندی ملتمسانه و ترحم انگیز گویی چیزی را برای خودش درخواست می کرد.” مرد دامپزشک ادامه می دهد که آن شب با دیدن این حال در برادرم در من تحول ایجاد شد. دیدن برادرم که سالهای عمرش را در فلاکت و گدایی به امید رسیدن به خوشبختی که الان پیش چشم من در حد دانه های انگور فرنگی است که با شوق به دهان می گذارد مرا بیدار کرد. با این تحول متوجه شدم که “چیزی به اسم خوشبختی وجود نداره و قرار هم نیست وجود داشته باشد و اگر هم مفهوم و هدفی در زندگی وجود داشته باشد این مفهوم و هدفو بناید در خوشبختی خودمون جستجو کنیم.، بلکه در چیزی والاتر و تعقلی تر پی جویی کنیم. برویم دنبال نیکی! در اینجا لحن قصه گویی مرد دامپزشک از یک داستان از برادرش تغییر می کند و به سمت فلسفه بافی و داستانی از خودش می رود. او می گوید که چقدر این خوشبختی ها کوچک و بی ارزشند. در زمانی که عدالت در جهان این طور است یا مشکلات آنطور و جوری موضوع را مطرح می کند که خوشبختی واقعی در دغدغه بزرگ داشتن و وصل بودن به نیروی والاتر است.
بعد چخوف فضای داستان را از حرف های مرد دامپزشک به قاب طلاکاری شده ی رو دیوار که عکس نظامی خوش پوش با زن زیبایی در آن است کشانده و می گوید این ها که در قاب هستند، روزی در همین اتاق بودند و روی همین مبل ها نشستند و الان ما هستیم و دختر کلفت خانه که جوانی زیباست و بین ما می آید و می رود و اینها تنها چیزهایی هستند که قبلا بودند و الان هم هستند. می گوید برای دبیر بازنشسته و کشاورزی که صاحب خانه ای است که درآن هستند نه برادرش با “انگور فرنگی” که به آن رسیده مهم است و نه عدالت و مشکلات دنیا. بعد صحنه را جمع می کند تا داستان تمام شود. مردها برای خواب به هم شب خوش می گویند و مرد کشاورز مهمان ها را تنها گذاشته و به طبقه خودش می رود. دو مرد در اتاق می خواهند بخوابند. دامپزشک قبل از خواب پیپ می کشد و دعا می خواند“خدایا گناهان ما گناهگاران را ببخش”. دبیر بازنشسته از بوی توتون کهنه ای که در اتاق افتاده آزرده است. و با این جمله داستان را به پایان می رساند”از شب تا صبح صدای باران ازپشت پنجره می آید.”
احساس می کنم چیزی از این داستان فهمیده ام که آن را به تازگی دارم می آموزم و می خواهم زندگی اش کنم. چیزی که من را حیرت زده می کند پیامی است که در پس این داستان است. البته که این چیزهایی که می نویسم نظر شخصی خود من است و ممکن است چخوف هرگز برای داستانش هدف گذاری نکرده و یا چنین هدفی را نداشته است.
پس از گذشت بیش از صد سال از تعریف این داستان توسط چخوف امروز هم همه آدم ها دنبال خوشبختی هستند. یکی آن را در گذشته اش می داند و یکی برایش در آینده به هر قیمتی له له می زند و آدم های هر دو گروه در زمان رسیدن به هدف شان که همان خوشبختی کذایی است تنها لحظاتی احساس سرخوشی می کنند و اشک شوق می ریزند. بعد دوباره بیچارگی و مفلوکی دامن همه را می گیرد.
آموزه ه ای که من آن را از لابه لای کتاب ها و از طریق استادان و راهنمایان معنوی می خوانم یا می شنوم به من می گویند، خوشبختی در همین لحظه است. البته خیلی ها لحظه را یک معیار زمانی می بینند و از این طریق دوباره راه را به خطا می روند. باید بگویم، در لحظه بودن یعنی بر مدار راستی و صداقت با خود بودن و به طور کلی بودنی ناب با تمام وجود. با تمام وجود یعنی احترام به جسم – بر خلاف آموزه های دینی و یا ایده هایی از مکاتب غیر دینی مثل ریاضت کشان- و احترام به روح و جان – برخلاف مادی گرایان و منکران عالم شهود- و در واقع، تلفیقی از این دو احترام به موازات و همزمان با هم. در لحظه بودن یعنی هماهنگی ناب بین جسم و جان.
البته هر کس می تواند برداشت خودش را از این داستان داشته باشد و زیبایی داستان ها اینست که هماهنگ می شوند با شرایط روحی ما. ممکن است کسی ببیند که برادر دامپزشکی که خوشبختی برادرش را سخیف و کوچک دید، خودش در خوشبختی خشکه مقدس مابانه و غیر ممکن دیگری گیر افتاده است. بوی توتون کهنه نشان از فلاکتی دیگر در لباسی دیگر است. اگر داستان را خوانده اید، برداشت شما چه بوده است؟