برای درک موضوعات لازم نیست حتما روی آن ها متمرکز باشیم و مدام به ذهن مان فشار بیاوریم که این یعنی چی و از خودمان سوالات زیاد بپرسیم. گاهی جواب ها خودشان در حالت بی ذهنی می آیند. مثلا، امروز صبح که بی مقدمه و بدون سوال و جواب اضافی از خودم متوجه شدم که برای به آسمان رفتن باید اول زمین را بپیماییم. اینکه چرا این نکته به ذهنم رسید را نمی دانم اما، همین الان می توانم استدلال های زیادی بیاورم که اگر قرار بود ما بدون هیچ کار و تلاشی درآسمان باشیم از همان اول به جای بند کردن پایمان روی زمین به ما پر پرواز می دادند تا بپریم و در آسمان سیر و سفر کنیم.
بعد از رسیدن این ایده به ذهنم فکر کردم که من درباره سفر دل مبحثی را شروع کرده ام. خب، این سفر روی زمین است یا در آسمان؟ و پشت بند آن سوالات دیگری آمدند و رفتند. سوالاتی که برای پاسخ دهی به آنها تلاشی نکردم ولی متحیر ماندم که سفر دل با سیر آفاق و انفس روی زمین یکی می شود یا با سیر در ملکوت؟ بعد از خودم در مورد سفر روی زمین سوال کردم. من چقدر در مورد این سفر می دانم؟ من چقدر زمین را می شناسم؟ من در زمین خدا چکاره ام و باید چکاری را به سرانجام برسانم؟ و دست آخر و مهمتر از همه اینکه من چقدر بودن روی زمین و زندگی زمینی را می شناسم؟ چقدر به چنین زندگی ای علاقه دارم؟ به این جاها که رسیدم سفیدی و خلاء ذهنم مرا ترساند. من چقدر با زندگی روی زمین در ارتباط هستم؟ مادر زمین، مدرسه زمین و …