جایی که قرار بود برم رو نمی شناختم. حتی یکبار هم اونجا نرفته بودم. توی کشور خودم هوا گرم بود و ور ور کولر خیلی ها هنوز به گوش می رسید. فرصت کمی داشتم تا چمدانم را ببندم. وقتی اداره به تقاضای من برای شرکت در دوره آموزشی وین جواب مثبت داد، بیشتر همکاران از موضوع رفتنم با خبر شده بودند. به پیشنهاد برخی از دوستان لیستی از لوازم ضروری این سفر رو تهیه کرده بودم. اما در این لحظات پایانی افکار دیگه ای به ذهنم هجوم می آورد و نیازهای جدیدی برام پیدا می شد. مواد غذایی مثل خشکبار، تن ماهی و اینطور چیزها را به سفارش دوستان از قبل آماده کرده و کنار چمدانی که گوشه اتاق بود گذاشته بودم. برای لباس ها هم تا جایی که به عقل خودم عمل کرده بودم مشکلی نداشتم و چند دست لباس متنوع برای دو هفته حضور در دوره را با هم ست کرده بودم. هر وقت در تنگنای فرصت و زمان قرار می گیرم به دلیل اضطرب و استرس زیادی که بهم وارد میشه تا مرز فلج شدن پیش میرم. اینبار هم فاز نگرانی ام جوری بالا اومد که در اون فرصت کم کلا نسبت به همه چیز بیخیال شدم.
همین بیخیالی ام کافی بود تا اختیار بستن چمدان به همسرم داده شود. با توجه به نگرش خودش از شرایط، مواد غذایی بیشتری رو توی چمدان گذاشت. حتی از کدو و بادمجان و گوجه گیلاسی هایی که هر روز با آنها برای خودم غذای رژیمی درست می کردم نگذشت و عقیده اش هم این بود که دو سه روز اول تا با محیط تطبیق پیدا کنی به دردت می خورند. بعضی چیزها را من بیرون می گذاشتم و او مجدد جایگذاری می کرد. فشار عصبی – روانی اون لحظات پایانی و این کش مکش بی سرو ته برای مواد غذایی اضافه و زائد برای به راه افتادن یک جنگ جهانی خانوادگی کافی بود. دست آخر من کم آوردم و از خیر همه چیز گذشتم. به جز یک چیز که به سفارش دوستان باید می بردم. یک لباس گرم!
هر چه می کردیم لباس گرم توی چمدان جا نمی شد. همسرم که معتقد بود دوستان اشتباه می کنند و الان توی تمام دنیا هنوز کولرها روشن اند اون لباس به ظاهر مزاحم رو از چمدان بیرون کشید و با هزار زور و زحمت زیپ چمدان را بست. من که نمی خواستم این شرایط رو به دلشوره و نگرانی هام اضافه و حال خودم رو بدتر کنم بیخیال چمدان و محتویاتش شدم. سه ساعت بیشتر تا زمان پرواز باقی نبود. برای گریز از دلهره دیر رسیدن و ترافیک، به همراه همسر و بچه ها به سمت فرودگاه راه افتادیم.
در مسیر رفتن به سمت ترمینال پرواز های خارجی با خانواده خداحافظی کردم و دو سه سالن اون طرف تر دیگه اثری از آنها ندیدم. لاین های پرواز رو می خوندم و با توجه به مقصد و شماره پروازم به سمت گیت های پرواز وین جلو می رفتم. با چمدان پر از لباس و مواد غذایی به سمت گیت پرواز یکی یکی از هفت خوان عبور می کردم. در خوانی که چمدان ها را وزن کرده و تحویل می گرفتن من با صدای خسته ولی قاطع متصدی به خودم آمدم: “خانم، هشت کیلو اضافه بار دارید. تخلیه می کنید یا بابتش هزینه اضافه بار پرداخت می کنید.” جنگی که در خانه مسبب شروعش نشدم اینجا نتیجه اش گل کرده بود. خیره به چمدان ورقلنبیده و چاق که به من دهن کجی می کرد سرم را بالا گرفتم و گفتم هزینه اش را پرداخت می کنم. چقدر باید پرداخت کنم؟
فردا صبح، شش صبح به وقت وین در فرودگاه بودم. از همون لحظه ورود متوجه سردی هوا شدم. نخواستم در این شرایط استرسی به سرما هم فکر کنم. موضوع رو به روی خودم نیاوردم تا سوار تاکسی که از قبل رزرو کرده بودم بشم و بروم هتل. روز اول آروم آروم با محیط آشنا شدم. فردا صبح اولین روز تشکیل دوره، ساعت 8 صبح که راهی محل برگزاری کلاس ها شدم از لرزش کمی که سرما به بدنم می داد باخبر بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم. روز دوم این حس بیشتر شده بود و از اینکه می دیدم اساتید صبح ها با لباس گرم وارد کلاس می شوند و من باید کمی بلرزم ناراحت شدم. چاره جز پیدا کردن مرکز خرید برای تهیه یک لباس گرم نداشتم. حالا همسر جان نبود تا صحت سرمای هوای اروپا را در پایانی ترین روزهای شهریور ببیند. اما من با عصبانیت در حال تجربه اش بودم.