پیاده روی های من شنبه و جمعه نمی شناسن. این یه تعهد به سلامتی خودم است که باید هر روز انجامش بدم. از خواب که بیدار شدم، خیلی حال و حوصله نداشتم. فهمیدم اگر این کار رو به ساعت های بعد موکول کنم حتمن بین تمام کارهایی که بایستی انجام بدم، حذف خواهد شد. لباس پوشیدم و راهی شدم. حتا نای بستن بندهای کفش پیاده روی رو نداشتم. اما، دیگه راه افتاده بودم. با خودم فکر کردم که این کار برای نیم ساعتی خلوت با خود خوبه. ایرپاد و چیزی با خودم نبردم. می خواستم بی فکر و رها، فقط راه برم. اما مگر میشه بی فکر بود. اولین فکری که به سراغم اومد خاطرات موراکامی
از روزهایی که دوست نداشته بدود ولی دویده، بود. بعد توی خیابان هفت هشت تا کلاغ رو دیدم که روی زمین راه می رفتن و پرسه زنان انگار منتظر کسی یا چیزی بودن. با خودم فکر کردم که کلاغ ها بیشتر از این که پرواز کنند چقدر روی زمین ولو هستند و راه میرن. راه رفتنشون هم جالبه. پاها رو یکی یکی به جلو می بردند و بدنشون به تناسب همون پا چقدر بالا و پایین میشه. این حرکتشون خیلی به چشم میاد. به خودم یادآوری کردم که من برای فکر کردن به اینجا نیومدم و فقط راه خواهم رفت.
راه می رفتم و در حالی که تلاش می کردم خودم رو به حالتی از بی خیالی و بی فکری بزنم به سبزی درختان و بوته های توی خیابون فکر کردم و اینکه چقدر در بهار قشنگن و با صدای پرنده ها زیباتر میشن و به آدم حس خوب میدن. همین موقع یه موتوری داد و قال راه انداخته بود برای سم گل ها و درختان. با بی رحمی تمام فریاد میزد. من نمی خواستم به او هم فکر کنم ولی از شانس من راهش رو عوض کرد و اومد توی همون خیابونی که من داخلش شدم. نمی خواستم عصبانی بشم و خشم بگیرم به این وضعیت، برای همین تا به خودم اومدم دیدم که دارم در مورد موضوع دیگه ای فکر می کنم. البته که این فکرها عمدی نبود. واکنش مغز من به چیزهایی بود که می دیدم.
با یک سرعت یکنواختی راه می رفتم. نه خیلی تند مثل دویدن و نه خیلی سلانه سلانه. به هر چیز که دور و برم بود از سر کنجکاوی نگاه می کردم. به خونه ها و سبک و سیاق معماریشون، به برگ درختان و تنوعی که در آنها هست. به تفاوتشون به همین بیست روز پیش که برگی نداشتن و بیشتر جوانه روی ساقه و شاخه هاشون بود و حتا به تنه درختان. همین موقع بود که چشمم به یه اطلاعیه دست نویس روی تنه یک درخت افتاد. کلمه پاستور توی این اطلاعیه منو کنجکاو کرد. به سمت درخت رفتم و اطلاعیه رو خوندم. نوشته بود:
یک دست پاستور گم شده.
یابنده عزیز اطلاع بدهید و مژدگانی دریافت کنید.
بسیار بسیار سپاسگزارم
09100000000
فهمیدم که این یه دست پاستور معمولی نبوده. یعنی هر چی بوده برای صاحبش اونقدر ارزشمند بوده که به خودش زحمت این کار و دادن مژدگانی رو داده. بعد فکر کردم که من که پیداش نکرده ام ولی اگر من اون یابنده بودم حتمن باهاش تماس می گرفتم و دلش رو شاد می کردم. آخه من می دونم گم شدن یک چیز با ارزش یعنی چی. وقتی چیز با ارزشی گم می کنی، تو فقط یه چیز رو از دست نمیدی. تو خاطرات، ارزش و گاهی حتا بخشی از وجود خودت و از اون بدتر قسمتی از ذهنت رو از دست میدی. آرزوی کردم که کاش کسی که پاستور رو پیدا کرده به امید مژدگانی بیاره و پس بده. بعد فکر کردم که شاید اصلن اون یابنده این اطلاعیه رو نبینه. بعد فکر کردم اگر اون فرد یابنده رو میشناختم، حتمن بهش زنگ میزدم و ازش خواهش… وای که من چقدر درگیر این موضوع شدم. راهم رو گرفتم و رفتم.
مسیرم از قبل تعیین نشده بود و من همین طور به راهنمایی شهود و خواسته ی همون لحظه ام خیابون رو انتخاب می کردم و راه می رفتم. انتهای یکی از این خیابون ها صدای رودخونه منو به سمت خودش کشوند. رفتم و از کنار رودخونه پیاده روی رو ادامه دادم. من آب و صدای آب رو خیلی دوست دارم. انگار مدام داره یه چیز رو فریاد میزنه. شاید این شعر بیشتر منو با این صدا عجین کرده که بر لب جوی نشین و گذرعمر ببین… یه مقداری که راه رفتم، تصمیم گرفتم دقیقا همانجایی که صدای آب خروشان تر بود بایستم و نگاهی به آب بیندازم. از دیدن یه کوپه آشغال توی این آب ناراحت شدم و باورهای محیط زیست دوستانه ام فوری قد علم کردند. اما تا خواستن فرصتی برای سخنرانی پیدا کنن من مشغول یه فکر دیگه ای شده بودم.
کمی این طرف تر اون کوپه آشغال یه بطری – از این نوع پلاستیکیش که فروشنده ها توش گلاب و این جورعرقیجات رو می ریزند- داشتن حیرون و سرگردون تلاش می کرد که مسیرش رو بره. نمی دونستم می خواست در مسیر رودخونه راهش رو ادامه بده یا می خواست بره پیش رقفاش؛ یعنی اون کوپه آشغال! کمی وایسادم و نگاهش کردم. عرق بدنم داشت سرد می شد. این پا اون پا کردم که برم ولی نمی تونستم. انگار به سرنوشت این بطری گره خورده بودم. چشم ازش بر نمی داشتم. دیدم که چند تا بطری دیگه که یکی شون مثل بطری دلستر تیره رنگ بود و یه ماسک سیاه و چند تا فیبر یا همون یونیلیت ضربه گیر، از یه نقطه ای پایین تر از اون محل ریزش آب بیرون اومدن و یهویی با یک جهش عجیب افتادن توی اون کوپه آشغال. اما بطری بیچاره ای که من دنبالش می کردم زیر آوار آب دقیقا در همون نقطه ریزش آب گیر افتاده بود و دست و پا می زد. حیف زبون منو نمی فهمید که بهش بگم تو هم مثل بقیه خودت رو رها کن تا بیفتی تو اون نقطه جهش و از این منجلاب و تقلای کشنده نجات پیدا کنی. دیگه می دونستم تنها راهش همینه. حالا اگر شهرداری این نقشه رو ریخته بود که آشغال جمع کردن براش راحت تر بشه یا یک امر طبیعی بود که من خبر ندارم رو نمی دونم. فقط فهمیدم تنها راه خروج از اون نقطه ای که گیر افتاده همینه. از توقف خسته شده بودم اما، اراده رفتن نداشتم. نمی دونم چرا بطری لج کرده بود و می خواست ازمسیر جایی که آب با شدت فرو می ریخت عبور بکنه. براش ناراحت شدم و به این فکر کردم که چرا بعضی ها حتا زمانی هم که سرگردان و گم شده اند، تقلاهای بی خود می کنند و دست از متفاوت بودن برنمیدارن. لذت این متفاوت بودن را با چه قیمتی بدست میارن و و و … یکدفعه دیدم که بطری هن هن کنان تمام زور خودش رو زد و روی همون خطی که جای فرو ریختن آب بود حرکت کرد و خودش رو به سمت دیواره رودخونه و کوپه آشغال کشوند. مطمئن نبودم که بتونه عبور کنه. آخه برعکس اون نقطه جهش که منو یاد واژه ی “کبودی درون” در کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم “موراکامی” انداخته بود؛ توی مسیر انتخابی بطری کمک کننده ی بیرونی وجود نداشت. با کمال حیرت و تعجب دیدم که بطری به انتهای خط که رسید یهو افتاد توی کوپه آشغال و به طرز عجیبی در آغوش سایر همنوعانش جا گرفت. اونا براش جا باز کردن و بطری متفاوت و پرتلاش رو در بین خودشون به گرمی پذیرا شدن. خیالم راحت شد که بالاخره رسید و از اون همه تقلا نجات پیدا کرد. اما جوابی برای سوالم پیدا نکردم که هیچ، تازه یکی از باورهام هم خط خطی شد.
با ذوقی که از این کنجکاوی در درونم احساس می کردم راهم رو ادامه دادم و وقتی که تقریبا به هدف تعیین شده امروزم رسیدم راهم رو به سمت خونه کج کردم. وقتی خونه رسیدم 500 قدم هم بیشتر از هدف قدم برداشته بود.