با خودم قرار گذاشتم به پیشنهاد استادم هفته ای یک بار به طبیعت بروم و ساعاتی را در آرامش و زیبایی بکر آنجا بگذرانم. تنوع طلبی و حس کنجکاوی هم به مدد این همت می آید و دیدن جاهای جدید را پیشنهاد می کند. اینبار قرعه فال به نام روستای افجه از روستای اطراف تهران که در شهرستان شمیرانات است می افتد. عکس های توی اینترنت از این روستا بی بدیل است و سلیقه ما را به خودش جذب می کند.
روز جمعه، برای گردش چند ساعته در آن منطقه از تهران راه می افتیم. از ترافیک و راه بندان نمی گویم که موضوع سخنم نیست. اما از این قسمت ماجرا به هیچوجه نمی توانم عبور کنم. از وقتی که رسیدیم به جایی که آنقدر ماشین پارک شده بود که تایید می کرد جایی دیدنی است. راه باریک و نامناسب بود و پاسخگوی این همه جمعیت را نبود. فقط می توانستی فکر کنی که اگر جلو تر بروی احتمالا راهی و جایی برای پارک کردن پیدا خواهی کرد. اما انگار این هم غلط بود. از آقایی که جلوی یک راه بند نشسته بود پرسیدیم که کجا می توانیم پارک کنیم و نقطه دیدنی اینجا کجاست؟ از هیبت و ادبش نمی گویم که جایش این جاست. با نوک دست و با سر و اشاره وار گفت ماشین را سر پل بزنید و خودتان بروید کنار رودخانه… رفتیم سر پل ولی راه قفل بود و گیر افتادیم. با هزار دردسر عقب گرفته و برگشتیم و در اولین نقطه ممکن خودرو را پارک کرده و راهی کنار رودخانه شدیم.
تمام حرفم در اینجا گیر کرده است. کنار رودخانه…. اول اینکه رودخانه ای در کنار نبود. نمای قدیمی از راهی آبی که احتمالا زمانی آبی از آن می گذشته و البته شاید خشکسالی امسال به این روز نشانده بودش. این دلیل قابل قبول را مدرک کرده و به راه ادامه دادیم. کوپه های آشغال و زباله های خانگی و ساختمانی به این مکان چنان چهره کریه ی داده بود که من به سرعت و به شدت دلزده شدم اما به خاطر بچه ها به روی خودم نیاوردم. مشغول تصویر برداری از این صحنه های دلخراش شدم و در فکر فرو رفتم. کم نبودند آدم هایی که مسیر طولانی را به امید استراحت و آرامشی به اینجا پناه اورده اما با این صحنه های وحشتناک مواجه شده اند. خانواده هایی بودند که در همین مکان بی نهایت آلوده و کثیف و عاری از زیبایی سفره پهن کرده بودند و میل می فرمودند. نمی دانستم دلم برایشان بسوزد یا بر آنها اف کنم.
یکی از نشانه های بزرگ توسعه نیافتگی و عقب ماندگی همین ندانستم حق و نخواستن و طلب نکردن آن از کسی که داعیه این کار را دارد و از آن بدتر مردمی است که با بی فکری و بی مبالادتی قهر طبیعت را بر می انگیزاند و توان خودش در استفاده بهینه از چنین نعمت بزرگی را از دست می دهد.
در پی آرامش دست نیافتنی دیگر راه برگشت را در پیش گرفتیم و ساعت ها در ترافیک و ازدحام خودروهایی که از چنان جهنمی رو برگرداننده بودند، جمعه را به پایان رسانیدم. تبلیغ و عکس اینترنتی از روستای دوباره به من یاد آوری کرد که در کشوری زندگی می کنم که …..