مشغول انجام کارهای لیست شده در برنامه روزانه ام هستم. همه را یکی بعد از دیگری و با تمرکز و انرژی لازم برای انجام هر کدامشان انجام می دهم. به خودم استراحتی کوتاه می دهم تا از این توقف هم بهره تجدید انرژی ببرم و هم راه پیش رویم را روشن تر ببینم. حال ناخوش داخل دهانم از درد دندان و ایمپلنت لحظه ای مرا به سمت و سویی می برد که در موردش از قبل برنامه ذهنی ندارم. ناخودآگاه خودم را در حال مقایسه هزینه ای که شده و کمک هزینه ای که پرداخت خواهد شد می بینم. مثل یک در برابر صد. به چرایی اش فکر نمی کنم. شاید روشی که من در پیش گرفته ام نتیجه اش این بوده است. اما بازم هم فکری دیگر می آید. گرانی بیداد می کند و هزینه های دندانپزشکی خیلی بالاست! می گویم مگر چیزی با قیمت پایین را می شناسد. چیزی به ذهن نمی رسد. همه چیز گرانتر از قبل شده است. اما نکته ای که می خواستم در موردش بنویسم همین جا می آید. چه کسی از این افزایش قیمت ها سود و چه کسی ضرر می کند؟ این سوال که می آید با خودش جوابی می آورد. همه سود برده اند. می گویم چطور؟ می گوید: فرض کن، کسی که خانه 500 میلیون تومنی اش یک میلیارد و خورده ای شده و الان دارد لذتش را می برد. او الان ثروتمند تر از قبل شده است. فکر می کنی حاضر می شود خانه اش را هفتصد میلیون تومان بفروشد. می بینم که نه هرگز حاضر نخواهد شد. وضعیت را اینطور می بینم: در حالی که همه آسیب دیده و قدرت خریدشان پایین آمده است به نوعی هم همه سود برده اند. حالا، همه چیز بستگی به دوئل بین این دو حس دارد. آیا به نقطه اول برمی گردیم یا در نقطه جدید می مانیم و با ثروت های پنهامان گرانی را تحمل می کنیم یا در نقطه بین این دو مسکن خواهیم گزید؟ فقط خدا می داند!