چند وقتی است که مشغول خواندن کتاب “زبان آدم ” نوشته درک بیکرتون هستم. کتابی که نویسنده ی آن با تعهد علمی خود و با قلمی توام با طنز و بیانی صادقانه می خواهد دریافتش از چگونگی پیدایش زبان بین آدمیان را به ما انتقال دهد. فصولی از این کتاب چنان خسته کننده است که بارها تصمیم می گیرم رهایش کنم. اما، باز می رسم به جایی که صادقانه و با شیوه ای خودمانی و دلچسب ناراحتی را از دلت می زداید و دوباره همراهش می شوم. امروز بالاخره رسیدم به جایی که تیر خلاص را می زند و می گوید آدم چگونه زبان دار شد. زبان دار شد به این معنی که چگونه با کلمات با هم حرف زدند و در قالب کلمات مفاهیم را به هم منتقل کردند. در جایی از همین فصل گفت: کاری که آسان نبود و میلیون ها سال طول کشید تا انسانها که در این امر تنها و پیشگام بودند نتیجه دانه ای را که کاشته اند – یعنی ارتباط با کلمات – را ببینند. نتیجه ای که از قبل نه در موردش می دانستند و نه پیش بینی اش کرده بودند. البته هنوز کتاب را تمام نکرده ام. اما، این حس وادارم کرد تا در موردش بنویسم که انسانها با سختی و تلاش مستمر این سنگ بناها روی هم قرار داده و نظام ارتباطی زیبا و کاملی از کلمات را بوجود آورده اند. وقتی حرف های کتاب را با اشعاری که می شنوم و کتاب های خوبی که الان می خوانم مقایسه می کنم وسعت این پیشرفت به حیرتم وامی دارد. قدر کلمات را باید دانست و به اندازه وسع در افزایش و غنی سازی آن ها باید کوشید. این حس به من جرات نوشتن داده است.