میخواهم یادداشتهای روزانهای از نوع یادداشت فعالیتها و نحوه گذران زندگیم بنویسم.
من از این یادداشتها می نویسم تا روزهایم را در دفتر یادداشت آنلاینم ثبت کنم.
با این نوشتهها میخواهم به ذهن خودم نظم بیشتری بدهم.
امروز پنج شنبه نهم آذر ماه است. برای من، پنجشنبهها و جمعهها روزهای پر کاری در خانه است. قبلن که سرکار میرفتم فکر میکردم خاصیت کارمند بودن اقتضا این وضعیت را میکند. اما الان هم که به قول معروف به افتخار بازنشستگی نائل شدهام وضع به همان منوال است. به خودم میگویم این عادت است و باید کم کم ترکش کنم. اما حال و روز این دو روز در خانۀ ما به دلیل وجود افراد دیگر که مدرسه و سرکار نمیروند حتمن همین طور خواهد بود. شستن و پختن و در خدمت خانواده بودن…
اما، بهترین کار امروزم تماشای یک فیلم بود. به قصد دیدن فیلم کازابلانکا رفته بودم اما بخت یاری نکرد و فیلم دانلود نشد. درعوض، یک ساعت و پنجاه و سه دقیقه از روزم را به فیلم راننده تاکسی اختصاص دادم. از قبل چیزی درباره اش نمیدانستم. به قول معروف فیلم برام اسپویل نشده بود. با تمام دقتم بر فیلم متمرکز بودم. خیلی دوست داشتم شخصیت قهرمان فیلم یعنی همین راننده تاکسی را که مردی بیست و شش ساله بود را بشناسم.
مرد جوان از بیخوابیهای شبانه پناه آورده بود به راننده شب بودن. خیلی خوب نقشش را بازی میکرد. اینطور که معلوم بود از فضای بی بند و باری و آزادی جنسی در فضای اجتماعی آمریکا عصبانی بود. ته ذهنم به این فکر میکردم که چرا؟ حس کردم خودش یکی از قربانیان این فضاست اما چیزی برایم برملا نشد که نشد.
فضای ذهنی این قهرمان یعنی بیزاریش از فضای آلوده اجتماعی همزمان شده بود با فضای انتخابات ریاست جمهوری. شعارهای تبلیغاتی پوچ و تو خالی که برای مردم هیچ چیز جز بدتر شدن شرایط زندگی ندارد. اما در ذهن قهرمان غوغا بود. میخواست تمام این کثافتها و بدبختیها را در فاضلاب بریزد. در انتهای فیلم تنها اقدامش کشتن سه مرد بود. بر عکس همه فیلمها که قهرمانها میمیرن، قهرمان این فیلم زنده ماند. فیلم تمام شد.
برای شام بچهها دوباره عازم آشپزخانه شدم. توی ذهنم فیلم و نتیجهاش میچرخید. «چه بیمزه! این همه افکار بزرگ و اهداف والا. نهایتن سه نفر را جلوی چشم یک دختر جوان کشت. اَه…» فکر کردم نمیارزید آن همه صحنه مزخرف را ببینم و آنوقت فقط نتیجه این بشود. اما جرقۀ به موقعی به ذهنم رسید. لازم نیست ما اهداف دهان پرکن و عظیم را دنبال کنیم. همین قدر که در حد توانمان کار مثبتی انجام بدهیم کافی است. این تذکر بزرگی است که به ما داده اند. به کمالگراهایی که صفر و صدی فکر میکنند. یادم آمد به نامه پدر و مادر آن دختر جوان به قهرمان فیلم که از او به خاطر برگرداندن دخترشان به خانه تشکر کرده بودند. دیدم تمام این تلاشها جان یک انسان را نجات داده است. آیا این کافی نیست؟!
جمعه 10 آذر ماه 1402
سه سال پیش در چنین روزی استارت پیج اینستاگرامم رو زدم. راستش قبل از اون اینقدر درباره فضای اینستا شنیده بودم که رغبتم نمیشد به قصد کنجکاوی هم که شده واردش بشم. چرا من حرفهای دیگران را باور کرده بودم. ازاینکه فلان آدم بیاد و لباسی که خریده، اثاثیه خونشو یا رفته پیتزا فروشی زاغارتی سرکوچه یک برش پیتزا گذاشته تو دهانش و عالم و آدم را خبردار کنه چی حاصل من میشد. میدونستم که هیچی. منم که سرم توی کار اداره و مسئولیتهامو و دانشگاه و بچه داری بود. وقت نداشتم بیام اونجا.
بعد از چند ماه سرگشتگی و حیرانی از اون اتفاق غیرمنتظره دقیقن وقتی که برام قطعی شد که نوشتن تنها راه رهایی بخشه منه، پیشنهاد بودن در اینستا را پذیرفتم. با بودن دراین فضاست که میتونم بگم این فضا هم بدی داره هم خوبی. ولی انصافا خوبیهاش بیشتره. دنیایی برای رشده. جایی برای تمرین و آموزش.
امروز هم روز خوبی بود. قصد داشتم فیلم کازابلانکا را از فیلیمو ببینم. اما نمیدونم چطور شد که با یک حرکت کوچیک تمام برنامههای امروزم به هم خورد. متوجه شدهام که همیشه قبل از نظم بخشیدن به ذهنم به نظم بخشی به محیط اطرافم میپردازم. امروز هم همین اتفاق افتاد. یهو و ناخودآگاه به سمت تمیز کردن خونه رو آوردم. ساعتها جارو زدن و تی کشیدن و شستن و دستمال کشی و … آیا ربطی بین نظم درونی و نظم بیرونی وجود داره؟ برای من که انگار داره. یادمه توی اداره هم همین اخلاق رو داشتم وقتی کار یا گزارش مهمی به من محول میشد اولین کارم قبل از شروع گزارش تمیز کردن میز و اتاق بود. حتا کشوها را بیرون میریختم و وسایل داخلشو سره و ناسره میکردم. بعد که خیالم از این بابت راحت میشد ب بسم الله گزارش را مینوشتم. این آخری یعنی اتفاق امروز هم سندی از همون ماجراست. (هاهاهاها)
شنبه 11 آذر ماه 1402
امروز رو با پیادهروی شروع کردم. نمیدونستم هوا آلوده است. شاید بعد از هفت هشت روزی در خانه بودن، این بیرون رفتن برایم ذوقی داشته است. به خانه که برگشتم چای دم کردم و صبحانه خوردم. بعد، بدون فوت وقت و بدون هیچ عذر و بهانهای لپ تاپ را روشن کردم. تا ساعت یک و نیم ظهر چهارچوب کلی مقالهام را نوشتم. خیلی خوشحالم که با وجود تمام نقصهایش فارغ از کمالگرایی از انتشارش صرفنظر نکردم. نوشتن این مقاله مهمترین کار امروزم بود.
دوشنبه 13 آذر ماه 1402
امروز هوا آلوده بود. بهتر این بود که در خانه بمانم. در خانه ماندم و نرمش خوبی انجام دادم. دقایقی مراقبه و بعد نوشتن صفحات معجزهآسای صبحگاهی. پسرم هم به دلیل آلودگی به مدرسه نرفته بود. صبحانه که خوردیم هر کدام سراغ فعالیتهای خود رفتیم.
دقایقی با یک دوست و همکار قدیمی حرف زدم. وقتی با او حرف میزدم از اینکه در این هوای آلوده مجبور نبودم سرِ کار باشم خوشحال بودم. کاش آنها هم در خانههایشان آسوده و راحت بودند.
برنامه امروز کمی متفاوت از روزهای قبل بود. امروز کلاس فن بیان داشتم. خواندن شعرهای پر احساس حافظ برای من چالش بزرگی است. اما حس میکنم در مسیری رو به جلو هستم. اخیرن از خواندن غزلهای حافظ حال و هوای دیگری را تجربه میکنم.
مطالعه کتاب و نوشتن یک مرور کتاب از مهمترین کارهای امروزم بود.
چهارشنبه 1402/9/15
هوا هنوز آلوده است. در چند روز گذشته نتوانستم برای پیاده روی به باشگاه انقلاب بروم. امروز کمی در خانه راه رفتم. راه رفتن در خانه خسته کننده و سرگیجهآور است. اما گاهی چاره نیست.
از داستان کوتاه دوئل چخوف خواندم. این داستان بسیار جالب است و البته نوع نگاه من به خوانش آن از نوع آموزشی است. میخواهم ببینم شخصیتها را چگونه ساخته و در داستان وارد کرده است. حواسم به یکپارچی داستان است. اینطور خواندن داستان و رمان جذاب نیست اما آموزنده است. البته باید بگویم در هفته اخیر این بار دوم است که این کتاب را میخوانم. بار اول همانطور که باید تند خوانی کرده ام. در فکر این هستم که بالاخره یک داستان کوتاه اصولی بنویسم.
پنج شنبه 1402/9/16
فکر کنم قبلن هم گفته بودم که پنج شنبهها برای من روز تلاش برای خانواده است. امروز هم روز خرید و بسته بندی بود. بعد از این اقدام که نه از سر وظیفه که متوجه شدم مدل عشقورزی من است به خودم فرصت دادم که هم استراحت کنم و هم فیلم ببینم. فیلم کلاغ اثر بهرام بیضایی رو تماشا کردم. حدود دو ساعت طول کشید و قرار فردا درباره اش برای خودم یادداشت بنویسم.
جمعه 1402/9/17
روز رو با نوشتن شروع یک داستان شروع کردم. کم نوشتم اما حس میکنم شروع امیدوار کنندهای خواهد بود. بهترین کار امروز شرکت در لایو دکتر سرگلزایی با شهرام علیدی بود. درباره فیلم کلاغ که دیروز دیده بودمش صحبت کردند. خیلی عالی بود. با خودم گفتم من چی دیدم، این بزرگواران چی گفتند.
نمادها و تمام تلاشهایی که یک فیلم ساز به کار میبره تا مفهومی یا پیامی رو برسونه. اما راستی همه مخاطبین این پیام رو میگیرن؟ از به کار بردن رنگها گرفته تا جا و چگونگی صداها در فیلم. حتا اسم شخصیتها. همه این آیتمها میخوان چیزی رو بگن که خیلی خیلی مهمه. اما آیا واقعن همه این ریزهکاریها را میفهمن یا لازمه همه این ریزهکاری ها رو یاد بگیرن؟ من از اون حکایت کلاغ و دارکوب که معلم توی فیلم برای بچه ها تعریف کرد خوشم اومده بود. حالا دیدم که همین حکایت چقدر حرف برای گفتن داشت.
راستی بالاخره داستان کوتاه دوئل از چخوف رو که برای دومین بار داشتم میخوندمش رو تموم کردم. میخوام دربارهاش بنویسم.
شنبه 1402/9/18
فکر میکنم نوشتن فهرستوار عملکردم نمای بهتری از آن را به نمایش میگذارد. امروز:
- بیشتر وقتم صرف گوش دادن به فایلهای آموزشی شد.
- مطالعه هم داشتم اما به نظرم خیلی عمیق نبود.
- خیلی دوست داشتم پیادهروی کنم اما، برای این کار فرصتی نگذاشتم.
- مقدمه مقاله صد روزه ام را نوشتم. این قورباغۀ امروزم بود.
جمعه 1402/9/24
با مقاله 100 روز ،100 نکته در شناخت احساسات که هر روز در اونجا روزنگاری میکنم از این نوشته غافل شدهام. راستش این روزها اونقدر کارهام زیاد هستند که خیلی فرصت نمیکنم که به همه شون سر بزنم.
این روزها در حال خواندن کتابی با عنوان یادداشتهای یک پزشک جوان هستم. این کتاب خاطرات یک پزشک روسی است که در 1918 نوشته شده. نوشته هایش به قدری جذاب است که من دو سه روزه دارم تمومش میکنم. یک داستان با عنوان مورفین هم در انتهاش هست که خیلی مشتاقم بخونمش. با توجه به اینکه من در حال نوشتن اولین داستان کوتاه واقعی و در چهارچوب اصول داستان نویسیم برای یادگیری از این داستان مشتاق شدهام. البته قسمتهایی هم از سریال آینه سیاه را دیدهام که با توجه به دقت و بررسی که در صحنهها میکنم و دربارهاش مینویسم کمی فرایند تماشای سریال طولانی شده است.