مگر، چند بار به دنیا می­ آییم که زندگی کنیم؟

مگر، چند بار به دنیا می ­آییم که زندگی کنیم؟ زندگی، نه فقط زنده بودن! سوالی که خیلی ها اونو در شرایط خاص برای خودشون و یا برای مخاطبی که خیلی به خودش سخت میگیره مطرح میکنن. جواب هم همیشه مبهمه. نه اونی که تجربه اش کرده میتونه تمام و کمال تجربه اش را برای دیگری اثبات بکنه و نه اونی که سختگیره میتونه بفهمه که منظور از زندگی در این عبارت سوالی چیه. و من هم امروز به این سوال فکر کردم. یعنی سوال خودش رو چپوند توی ذهنم و خواستم که بهش جوابی بدم. شاید هم می خواهم که فقط کمی بهش فکر کنم.

صبح که بیدار شدم، این حس رو داشتم که امروز برای من یه روز جدیده. اولین روز از مرداد که من باید اولین روز از زندگیم به سبکی جدید رو سپری کنم. دیگه لازم نیست در منگنه زمان باشم که سر موقع برسم به اداره. دیگه لازم نیست عجله کنم و از نرمش صبحگاهیم به خاطر رسیدن به اداره بزنم. لازم نیست سوار مترو بشم و از اینکه اینقدر زود باید از خونه بزنم بیرون ناراحت باشم. در عوض، با تانی دست و صورت رو شستم و با آرامش توی سالن قدم زدم. میخواستم مطمئن بشم که این منم که کمی مانده به ساعت هفت صبح هنوز توی خانه ام. کف پاهایم را روی فرش فشار می دادم تا حضورم را لمس کنم. رها و گشوده. من فقط هستم و راه می روم. لازم نیست تلاش بیشتری بکنم. اما، ذهنِ برنامه ریزی شده ام با این شرایط آشنا نیست و می پرسد: آیا می دانی تو کی هستی؟ جوابش را نمی دهم. صدایش را می شناسم. دوباره به خروش می آید و می پرسد: اینجا چکار می کنی؟ الان باید اداره باشی. دیرت میشود. من اعتنایی نمی کنم. قدم میزنم و کف پاهایم را بیشتر با فرش در تماس قرار می دهم. من هستم چون دارم قدم میزنم. این فلسفه را حتمن از دکارت به ارث برده ام. پاهایم خیلی خسته ان.

دیروز برای کارهای تسویه و امور اداری مربوطه خیلی راه رفته بودم. تنم هم خسته است، اما ناراحت نیستم. می پذیرم که آن همه دوندگیِ دیروزم این حال را باید داشته باشد. صدای توی سرم بلندتر میشود. می دانی اگر خانه بمانی چه برسرت می آید؟ اعتنایی نمی کنم. اما او سمج تر از اینهاست. با ظرافت خاصی که نمیدانم چگونه شرحش بدهم به من می گوید: کارمند که بودی برنامه داشتی. همه چیز سر جایش بود. با توجه به زمان در اختیار تو و شرایطت دیگران برایت کار می تراشیدن- البته ته ته لحنش این بود که مزاحمت میشدند. ولی الان میدونی میشی شبیه چی؟ من اعتنایی نمی کنم که بپرسم شبیه چی، اما او خودش ادامه می دهد. به تعارف نیازی ندارد. همین طور ادامه می دهد: میشوی شبیه دروازۀ زمین فوتبال که دفاعی ندارد. و تند و تند تصویر گل هایی که می خورم را برایم تداعی می کند. یک لحظه دلم می ریزد. این تشبیه احمقانه و این تصاویر مضحک و آزار دهنده را از کجا آورد؟ نمی دانم. به خودم مسلط می شوم و برای فرار از این موقعیت میروم به سمت اتاق.

اتاق همانی است که بود. همه چیزها همانند که بودند. انگار فقط حس من جدید است. شروع به نرمش می کنم. مراقبه می کنم. ده دقیقه نوشتن صبحگاهی ام را انجام می دهم و از کتاب یکسال زندگی آگاهانه می خوانم. روز یکم مرداد با جمله کوتاهی از گاندی شروع شده است: «همان که فکر می کنیم، می شویم.». روحیه ام را بازیافته ام. به این فکر می کنم که قرار است زندگی جدیدی را بیاغازم. به سمت آشپزخانه می آیم. می توانم به سبک روزهای قبل صبحانه بخور، اما یادم می آید که امروز اولین روز از یک زندگی جدید است. پس، به جای چای، دمنوش گل بابونه دم میکنم. بابونه هایی که اردیبهشت ماه خودم چیده بودم و یک دامن پر از این گل های زیبا را برای روزهای خوش و آرامش بخش زندگی خشک کرده بودم. بعد از خوردن صبحانه و قبل از اینکه وارد دنیای بی انتهای کارهای خانه بشوم با هدف رسیدن به هدفم که رشد و آگاهی است لپ تاپ را روشن می کنم. صفحۀ سفیدی باز می کنم. به ذهنم می رسد که مگر ما چند بار به دنیا می آییم. شک میکنم اینطور بود یا اینطور که مگر ما چند بار زندگی می کنیم؟ دقایقی را برای درستی مطلب وقت صرف می کنم، اما به زودی میفهمم که این کار بیهوده است. عبارتِ “دنیا می آییم تا زندگی کنیم” ترکیب کاملتریست. اما مهمتر از آن اقدام و عمل ماست. حالا ایده ها تند و تند به ذهنم خطور می کنند. نوشتن برنامه ای برای روزهای هفته. تهیه لیستی از دمنوش ها. آخر بعضی روزها آنقدر شفاف انواع دمنوش ها را به یاد نمی آورم. به نظرم میرسد که اگر لیستی جلوی چشمم باشد بهتر بتوانم با توجه به مذاق آن روزم تصمیم بگیرم. تهیه لیست غذاهای سبک و گیاهی برای ناهارم. تعیین مدت و زمان پیاده روی. کتابهایی که منتظرن بخوانمشان. اختصاص روزی دو ساعت به نوشتن. و و و  … اینبار از طرف دیگر گیر ذهنم افتاده ام. می خواهد با من چکار کند؟ اینطوری که دوباره محدود و محصور بین برنامه هام می شوم. پس من کی زندگی خواهم کرد؟!

4 thoughts on “مگر، چند بار به دنیا می­ آییم که زندگی کنیم؟

  1. Masoom says:

    عزیزم خیلی سپاسگزارم که فایل کتاب کلید آرامش رو به اشتراک گذاشتی نفهمیدم کجا باید از این بابت از شما تشکر کنم اینجا رو سراغ داشتم،از صمیم قلب با عشق برای شما دوست خوبم در ادامه زندگی ایامی سرشار از سلامتی و موفقیت ارزو دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *