امروز نود و پنجمین روزی است که چالش وبلاگ نویسی رو همراه با جمعی از دوستان راه انداختیم. در این مدت، هر روز -جز دو سه روزاستثنایی- به تعهدم پایبند بوده ام. الان خوشحالم. اما میدانم این زحمت زیاد با دو سه روز کار نکردن چنان پایمال می شود که انگار هرگز اتفاق نیفتاده بوده است. این فکر و این تلنگر به من ارزش مداومت و استمرار را گوشزد می کند. خب، با توجه به محوریت موضوعی من در حوزه خودشناسی این چالش نقطه عطف خوبی برای ارتباط بیشتر با خودم شده است. با درونم. با آن موجود مقدس و الهی که در این مسیر دارد رشد می کند و زنده می شود. از روی تصادف امروز در دو کتاب متفاوت ترکیب ” خواننده درون” را دیدم. عجب اتفاقی بود این همزمانی. احساس می کنم پیام این همزمانی برای من توجه بیشتر به این خوانندۀ درون است.
نکته جالب تر این قضیه این است که از اوایل این هفته که در کمپ کتابخوانی شرکت کرده ام، موضوع مطالعه و به اشتیاق خواندن در من پرفروغ تر شده است. احساس می کنم خواندن کتاب و لذتی که از این فعل می برده ام برایم معنی دارتر شده است. خرید کتاب های جدید و مطالعه آنها فرایند مطالعاتم را اصولی تر کرده است.
تنها یک اشکال بزرگ در این راه دارم که امروز و در این نوشته برای یادداشت آن به خودم زحمت می دهم. راستش سانسورچی درونم می گوید نگو. خوب نیست. آبرویت می رود. به دیگران چه که تو وقت نداری. و من به او چه گفتم؟ گفتم: عزیزم تو زحمت خودت را کشیدی و پیامی که باید می دادی را دادی. رسالتت انجام شده حالا برو و ساکت شو تا من به کارم برسم. دیگریی وجود ندارد. ما همه یکی هستیم. من برای خودم می نویسم. و او چه کرد؟ مثل کسی که آب یخ رویش ریخته باشند در گوشه ای نشسته و دارد زیر چشمی نگاهم می کند.
داشتم می گفتم که تنها اشکال این است که من وقت عزیزم را در اولویت هایی صرف می کنم که در مسیر اشتیاق “خوانندۀ درونم” نیست. به کارها و مسئولیت هایی که مثل زنجیر بر گردنم بسته شده اند مشغول شده ام و لازم است هر چه زودتر برای این کارها تصمیم اصولی و منصفانه بگیرم.
فکر مبیکنم برای همین است که “خواننده درونِ” من با این شرایط ناسازگار، خسته و ناتوان می شود. زندگی مثل آب رود در گذر است و برای گذشتنش از من اجازه نمی گیرد. من هم باید بیرحم باشم و اجازه ندهم که اولویت های مهم من زیر فشار وظایف تحمیلی و روزمره از بین بروند. رسیدگی به این وضعیت را به طور جدی پیگیری خواهم کرد.