زن دو تا دختر دارد. مهمانِ مان را می گویم. یکی شان که مریض است و در خانه مانده. اما آن یکی با دخترعمویش به بازار رفته تا گشت و گذاری بکند. از وقتِ ناهار خیلی وقت است که گذاشته. مادر برای کسب اطلاعی از زمان برگشت شان به تلفن همراهش تماس می گیرد.
+خوبی؟ چیزی خریدی؟
– مامان خسته شدم.
+ مامان بمیره برات.
اون یکی آه و ناله ای می کند به این معنی که نیاز به دستشویی دارد و در ضمن گرسنه است. مادر سر از پا نمی شناسد و برای کمک به سویش می دود.
+ گُشنَش بود. مامان بمیره برات.
– آه ه ه ه ه
نه دخترها از زندگی درک دیگری داشتن و نه مادر. اینجا فقط کودک درون من بود که برای چند دقیقه نوشتن و کتاب خواندن پرپر می زند.
و
من یادم نبود به کودک درونم بگویم «مامان بمیره برات» که امروز نه فرصت کتاب خواندن داشتی و نه نوشتن. بعد از تمام کارها وقتی که خسته از تمام مسئولیت هام روی تخت دراز کشیدم با کودک درونم برای چند دقیقه وقت مطالعه و نوشتن دعا کردیم. او گریست و من هم همراهش اشک ریختم. مادرانه در آغوشم خواباندمش. واقعا خسته بود!