نگاهی به پشت سرم می اندازم. تمام کتاب هایی که خوانده ام را به یاد می آورم. اولین شان را هشت نه ساله بودم که خواندم؛ دختر کبریت فروش. خیلی تحت تاثیر کتاب قرار گرفتم. فکر کنم از همان موقع بود که فقر را درک کردم. خودم فقیر نبودم. دستهایم از سرما یخ نزده بود. اما هر بار که کبریت های این دختر بیچاره خاموش می شد و دستانش به سمت یخ زدن می رفت دلهره و رنج من بیشتر می شد. شاید ازهمان موقع بود که به اطرافیانم حساس شدم و فکر بهبود زندگی مردم در سرم رشد کرد و رشد کرد.
الان نمی دانم این فکر چقدر بزرگ شده است اما، می دانم هنوز در جایی درون سرم زندگی می کند.
بعدترها به ادبیات و شعر وعرفان علاقمند شدم. آنها هم هنوز خاطرات روشن شان در دل و جانم زنده است. اما دست تقدیر مرا به سمت دیگری برد. به سمت علوم و کتاب های تخصصی. سال های سال در میان این کتاب ها پرسه زده و کتاب خوانده ام. برای بعضی هاشان تعصب به خرج داده ام و برخی دیگر را طوری خوانده ام تا چراغ روشنی در راه تاریکم باشند. اما شاید باز هم تقدیر بود که مرا از این کتاب ها جدا کرد. دو سالی می شود که هیچ کتابی در زمینه تخصصی ام نخوانده ام. نه اینکه نخواهم؛ فرصت نداشته ام.
تقدیر این بود که من به سمت کتاب هایی بیایم که رویشان به دروازۀ وجود خودم باز بود. کتاب های خودیاری و خودشناسی. یکی پس از دیگری. بی وقفه و گاهی بی اختیار. خواندم و خواندم و هنوز می خوانم. اما این کتاب چیز دیگری است. کتابِ «برف در تابستان».
این کتاب مجموعه ای از نامه ها و یادداشت های روزانه «سایادو او جتیکا» به دوستان نزدیکش است. سایادو او جتیکا کیست؟ او یک راهب میانماری است. خودش دوست نداشته به کسی بودن محدودش کنند. اما من ناچارم بگویم که او یک انسان روشن بین و به حقیقت رسیده است. حرف ها و نامه هایش در غایت مهربانی و لطافت اند. پر مهر و پر عشق. در کمال صداقت و بیانگر همه انسان بودنش.
راستش در اوایل کتاب که هنوز نمی دانستم موضوع کتاب چیست و این فرد کیست به خودم گفتم: چه ساده اینها چیست که نوشته اند؟! اما زمان لازم بود تا من با روح ساده و بی آلایش و صادق او در نوشته هایش مرتبط شوم. این کتاب اولین کتابی بود که در طول روزم برای خواندن انتخاب می شد. آن روز جمعه را هرگز فراموش نمی کنم. همه خواب بودند. من داشتم از این کتاب می خواندم و ناگاه فهمیدم که اشک هایم روان شده است. تلاش می کردم صدای هق هقم را در دل پنهان نگه دارم. واژه هایش مثل آب زلال چشمه قلبم را شستشو می داد. و بعد از آن باز هم این صحنه و این پاکسازی و این اشتیاق چند باری تکرار شد.
فکر کردم برای دوستانی که روی یادداشت نویسی تمرین دارند معرفی این کتاب خوب باشد. برای نمونه دو سه قسمتی از متن این کتاب را می نویسم.
«استراحت کوتاهی کردم. بیدار شدم و به پیاده روی رفتم. هوا ابری ست و به زودی باران می بارد. صدای رعد را می شنوم. یک هفته است که باران می بارد. کشاورزان شاد هستند. پرندگان هم شادند، آن ها هم آواز می خوانند و همدیگر را صدا می زنند. یک بلبل کوچک در ظرف آبی آب تنی می کند. زندگی ادامه دارد.» ص76
«صبح زود و پیش از طلوع خورشید است. پرندگان فراوانی در حال خواندن هستند. رهبانگاه امن است و برای همین پرندگان بسیاری در اینجا زندگی می کنند. همواره آن ها را می بینم و صدایشان را می شنوم. روز به روز بیش تر به آن ها علاقمند می شوم. به نظر می رسد زندگی سختی داشته باشند، اما آنها در اندازه ها، شکل ها و رنگ های مختلف بسیار شاد و مستقل هستند. هر اندازه ان ها را نگاه می کنم از تماشایشان سیر نمی شوم.» ص 77
«انسان برای رشد روانی خود به رابطه خوب نیاز دارد. رابطه خوب در زندگی شخص یک ضرورت است. آدمی در یک رابطه خوب، می آموزد و رشد می کند. ما بدون رابطه خوب مانند آدم آهنی هستیم و با روابط بد شبیه حیوانات درنده یا بدتر از آن می شویم. اشخاص روز به روز غیر انسانی تر می شوند، زیرا رابطه خوبی با همدیگر ندارند. رابطه خوب همچون خاکی ست که ما را از نظر روانی در آن رشد می کنیم. اگر جنس خاک خوب نباشد، به خوبی رشد نمی کنیم یا رشدمان متوقف می شود.» ص 175
بر خلاف آنچه گفته می شود که راهب کسی یا کسانی هستند که دور زندگی خط قرمز کشیده اند حرف های این راهب فقط بوی زندگی می دهد. بوی یک زندگی واقعی و عمیق. توصیه می کنم کتاب را بخوانید. روان، پرمهر و لطیف خواهید یافتش.
کتاب «برف در تابستان» نوشته : سایادو او جتیکا با ترجمۀ خانم فرناز فرود. نشر کلک آزادگان چاپ دوم بهار 1400