وقتی حرف از مردن پیش میاد خیلی ها خوششون نمیاد و می ترسن. مردن رو پایان زندگی میدونن البته همین ها، همون آدمایی ان که از زندگی هم چیزی نفهمیدن. مرگ روی دیگه از سکه ایست که زندگی اون روشه. زندگی با مرگ کامل میشه. البته همه میدونیم که هیچکس از مرگ گریزی نداره حتی اگر حضرت نوح باشه و به روایتی نهصد و پنجاه سال عمر کنه. پس، بهتره انکارش نکنیم و بهش فکر کنیم. دوست داری چجوری بمیری؟ این سوال رو از لیست سوالات خودشناسی برداشتم و دوست داشتم که درباره اش فکر کنم. راستش اولش انگار سوال را جور دیگه ای فهمیده بودم. اینو از اونجا فهمیدم که وقتی برای همین سوال تو اینترنت جستجو کردم به جواب های کسانی که پیش تر از من بهش فکر کرده بودند برخوردم. حالا در موردش می خوام بنویسم.
در پاسخ هایی که دیگران داده بودن یکی گفته بود که دوست داره در یک سانحه سخت جونش رو از دست بده و بمیره؛ دلیلش هم این بود که درد نکشه. دیگری گفته بود دوست داره در بستر بیماری بمیره و البته قید گذاشته بود نه اونقدر بیماری سختی که بقیه اذیت بشن. و یکی دیگه گفته بود که دوست داره درخواب بمیره. این پاسخ منو به سکوت واداشت. به این که به عمق وجود خودم برم و سوال رو دوباره و دوباره تکرار کنم. من دوست دارم چجوری بمیرم؟
به نظرم میاد که جواب این سوال خیلی مربوطه به جوابی که با این سوال ها میدیم. این سوالا که من مرگ رو چی می بینم؟ و ازمرگ چی می دونم؟ ذهنم با این سوالات آشفته میشه. چیزی می خواهد مانع اتصال من به این سوالا بشه. باورهای قدیمی یا شاید آموزش هایی که در مدرسه و خانواده دیده ام حسابی قدعلم کردن. صدای عجیبی از دستگاه مغزم بلند شده. انگار هنگ کرده و نمی خواهد وارد این موضوع بشه. مرگ؛ رها کن. تو که می دانی پایان زندگی نیست. همینقدر کافیست. مرگ، شتری که در هر خانه ای می خوابه؛ این را هم می دانی پس سراغ چه می گردی؟ نفس عمیق می کشم و اجازه می دهم آن درونی مضطربم حرف هایش را بزنه. مرگ و درد را برایم در یک بیت شعر مولانا به رخ می کشه: دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن. بس است دیگر همین ها کافیست و تو می دانی که مرگ حق است. این جمله ی آخری را با تشرعجیبی میگه. مرگ حق است. اما من نمی داند معنی واقعی این جمله چیست. حق یعنی چه؟ حق یعنی چیزی که باید مطالبه شود یا ؟ نمی دانم و نمی خواهم فعلا روی این واژه گیر بیفتم. پس، دوباره بر می گردم به سوال خودم: دوست دارم چجوری بمیرم؟
چشم هایم را می بندم. پشت پلک هایم باغی پر گل و زیبا پدیدار می شود. آیا ا ینجا بهشت است یا جایی روی همین کره خاکی؟ انگار همین جاست؛ دنیاست. دنیای زیبایی که زندگی در آن جریان دارد. می فهمم که من دوست دارم قبل از مردن زندگی کنم. دوست دارم آنقدر زندگی را بفهمم و درک کنم که پر بشم از زندگی. وقتی ظرف وجودم لبریز از زندگی شد آنوقت دوست دارم مرگ را در اوج عشق، آگاهی و هوشیاری در آغوش بگیرم. دوست دارم لحظات آخر زندگی دست در دست مرگ باشم. پرمهر، همدل، صمیمی و عاشق به چهره مرگ نگاه کنم. چشم در چشم مرگ ظرف پر از زندگی را تحویل داده و در مرگ غوطه بخورم. دوست دارم خردمندانه و پراشتیاق روی شانه های مرگ بزنم و آمدنش را خوشامد بگویم. دوست دارم در حضوراو با قلبی آرام بمیرم.