دروغ نمی گن که ایده ها پَر دارن. نمی دونم من قبلا هم، اینطوری بودم یا تازگی ها اینقدر فراموشکار شدم. شاید هم قبلا ایده ای نداشتم و نیازی به ایده داشتن نداشتم. حالا تو بدترین شرایط، موضوعاتی به ذهنم میاد که امکان یادداشت کردنشون رو ندارم. چند ساعت بعد هر چی مغزم رو زیر ورو می کنم یادم نمیاد اون فکر درباره چی بود. حتی یک تصویر تیره و تارهم نمیاد. کاش میشد تله گذاشت و اونا رو توی تله انداخت. آخه پَر دارن. زود می پرن و میرن. خود منم با قفس و تله و این حرفا موافق نیستم. اما وقتی گیر می افتی انگار چاره ای نیست. گاهی میگم… صبر کنید انگار یکی شون ظاهر شد. اوه خدای من بازم پرید. حیف حتما موضوع خوبی بود. لعنتی می موندی. دردت می گرفت چند ثانیه بیشتر روی بوم ذهن من می نشستی؟ میخ داشت که رفتی؟
هان گفتم میخ. یاد صبح توی مترو افتادم. کلافه از اینکه شش و نیم صبح باید سوار مترو بشم تا هفت برسم اداره. همکار حلیم فروش ها شدم. البته بسلامتی! آره چی داشتم می گفتم تا اینم نپریده؟ هان، وارد که شدم تو واگن هیچ صندلی خالی نبود. گفتم بی خیال دو تا ایستگاه بعد همیشه خروجی داره. اما نداشت. فکر کردم توی ایستگاه بهشتی داشتن خروجی حتمی حتمیه. اما نبود. چپ چپ به همه نگاه می کردم. توی ذهنم فحششون می دادم. آخه چرا هیچکی نمیره. توی ذهنم اومد حتما میخ زیرشونه که الان چسبیدن به صندلی ها. نخندیدم. تازه راستش عصبانی هم شدم از اینکه بدبین و بدفکر شدم. ولش کن تقصیر اینا نیست که من عصبانی هستم. راستی من از چی اینقدر عصبانی ام؟ یه دیوار محکم کشیدم جلوی دلایلی که خواهد آمد. دوست نداشتم هیچ کدام از اونا دلیل عصبانیت من باشه. دوست داشتم از دست همین آدم های جلوی چشمم عصبانی باشم.
دارم تند و تند می نویسم تا اون موضوع اصلی که می خواستم بنویسمش بیاد روی مونیتورمغزم و منم فورا افشاش کنم. همین طور حوصله به خرج میدم و می نویسم، یا من خسته میشم یا اون. شاید می خواستم درباره آداب انجام یه کاری بنویسم یا شاید…
نمی دونم چرا بازم صفحه مغزم سفید سفید شد. عادت کرده اینطوری خودش رو میزنه به مریضی و احتمالا با این کارش درخواست مرخصی داره. آخه کی رو دیدی به مغزش یعنی فرمانده بدنش مرخصی بده. مگه اینکه دیونه باشه. من که دیوونه نیستم. مرخصی مغز یعنی مرگ مغزی. آخه این دیگه چه کاریه. یکدفعه بگو خودکشی کن. اینطور سر سنگین تری بخدا!
بازم من صبوری می کنم و می نویسم. مطمئن هستم جزای صبر بزرگه. حتما میاد و خودش رو تسلیم میکنه. حتما میاد و میگه می خواستی درباره من بنویسی. چی؟ زرشک! یعنی چی؟ کی بود این بی تربیت. زرشک با منی؟
من قصدم صبوریه. باز هم می نویسم. امیدوارم به یادم بیایی. شاید می خواستم در مورد بد قولی دیجی کالا بنویسم که دیروز موبایلی رو که خیلی هم بابتش پول داده بودم رو به موقع نیاورد و در واقع غیر مستقیم اون بود که به من گفت زرشک. اصلن شاید از اون ماجرا عصبانی ام. چرا از دیجی کالا یا به قول خودم جی جی کالا باید می خریدم. خام بچه ها شدم. نادون ها. حالا تا بدونن که من بزرگترم و چیزایی می دونم. جی جی کالا. اَه. مزخرف.
انگار نه انگار که من منتظرم. باید کمی آروم بگیرم شاید صدای پاشو بشنوم. شاید می خواستم درباره مردم بنویسم. نه این نبود.
-پس، چرا یواش حرف میزنی؟
-خودت گفتی شاید صدای پاش بیاد.
-راستی راستی باورت شد؟ تو آروم روی کیبورد میزنی برای اینکه اون ایده بیاد؟ یا ابالفضل! حالت خوبه، عزیز؟
-خوبم. نیومد؟ چیزی نشنیدی؟
-نه، من نشنیدم. انگار حال تو رو خراب کردم. از خیرش میگذرم. صبر بی صبر. بریم یه چیز بهت بدم بخوری. حالا بذار یه روزم بی ایده باشیم؛ شاید آسمون زودتر به زمین رسید. یاعلی، بیفت راه بریم تو کشوی میز ببینیم چی داریم.