بالاخره قبول کرد که با او مصاحبه کنم. سر از پا نمی شناختم. برای روزی که قرار مصاحبه را در خانه او گذاشته بودیم لحظه شماری می کردم. بالاخره اون روز رسید و من سر موقع خودم رو به خانه ش رساندم و زنگ در رو به صدا درآوردم. احساس خوبی داشتم از اینکه به موقع رسیده ام چون می دانستم او وقت شناس است و وقت شناسی را یکی از خصیصه های خوب انسان های رشد یافته می داند. همیشه می گوید رشد یافته و من ته ذهنم معادلش می کنم با توسعه یافته؛ چرایی این معادل سازی هم ماجرایی دارد که اینجا جایش نیست.
مرا به سمت اتاق کارش راهنمایی می کند. اتاقی دلباز با دو پنجره بزرگ و نورگیر که زیر پرده های توری و سفید رنگی پنهان شده اند. میز کارش در قسمت بالایی اتاق و در دیواره کناری در فاصله ای به اندازه پنجره کتابخانه ها قرار دارند. نگاهی به قفسه یکی از کتابخانه ها می اندازم تا بخش کوچکی از کنجکاوی ام درباره کتاب ها ارضا شود. دو تا گلدان بزرگ و آراسته که یکی شون دیفن باخیا و دیگری گل کالاتیا رو در خودشون جا داده بودند در گوشه پایینی اتاق نزدیک به جایی که بتوانند نور آفتاب را از پنجره ببلعند قرار داشت. به گلدان ها چشمک می زنم و غرق سکوت و آرامش بی نهایت در فضای اتاق می شوم.
سوژه ی این بار من زنی هفتاد و دو ساله است که اگر خودش سنش را فاش نکند هیچ کس نمی تواند حدس و گمان درستی را اعلام کند. با فروتنی می گوید هفتاد و دو سال با هستی همنفس بوده ام. چیدمان اتاق کار برای نوشتن و تولد رویاهایش روی کاغذ، عالی است. چهره اش آرام و پر مهر است. صدایش مثل آب روان رود چنان آرام بر دلت راه پیدا می کند که تا به خود بیایی مدهوشش شده ای. می گوید قبل از شروع کارمان باید بگویم که پذیرایی بعد از کارمان در اتاق مخصوصش خواهد بود؛ اینجا روی حرف هایمان تمرکز می کنیم. بعد، با حالتی از شور و عشق برای شنیدن سوالات من اعلام آمادگی می کند.
نمی توانم احساساتم را پنهان کنم. از همه چیز تعریف می کنم و از حس خوبی که این اتاق و اشیاء داخلش به من داده اند بی اختیار و با حالتی از محبت توام با شرم و خجالت حرف می زنم. می گوید: خدا رو شکر و مثل قند، شیرین می خندد.
+راستش من قصد دارم چند تا سوال از شما بپرسم. می دونم جواب های شما برای من و همه اونهایی که این متن رو می خونن مفید خواهد بود. سوال اولم اینه که جواب شما برای این سوال که “من کیستم” چیه؟
– این سوال بنیادی ترین سوال بشر بوده و همواره و در کل عمر بشری پرسیده شده. البته که مولانا همین سوال را به شیوه قابل فهمی مطرح کرده و خیلی ها با این سوال از این مجرا آشنا هستند. جایی که گفته ” از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه به کجا میروی آخر ننمایی وطنم ” یا در بیت دیگری که اگر درست به خاطر داشته باشمش گفته: هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم من کیستم؟ من کیستم؟ من چیستم؟
سوال های بنیادین معمولا سخت هستند و جواب واحدی ندارند. بستگی به کسی داره که پاسخش رو میده. یکی مثل مولانا اونطور میگه و دیگری با توجه به مسیرش در سفر زندگی و البته جایی که در این سفر قرار داره جوابی دیگر. امیدوارم تا اینجا موضوع رو خیلی پیچیده نکرده باشم که موافق پیچیدگی ام نیستم و هستی هم این نوع رفتار رو بر نمی تابه.
یه روزی تو همین سفر زندگی من کسی بودم که کوه برایم کوه بود و دریا برایم دریا. اون روزها تمام تلاشم این بود که تفاوت ها و تشابه ها را تشخیص بدهم و بتونم از این اطلاعاتی که بدست می آرم اون بخش همیشه تشنه وجودم رو سیراب کنم و البته که موفق هم بودم. درس خوندم و تحصیل کردم و از دنیای دانش میوه ها چیدم هر چند که می دانم خیلی از آن چیزهایی که آموختم لذتی لحظه ای داشتند و هرگز جز انباشته ای در ذهن و مغزم به کاری نیومدن. اون روزها من، منی بودم که رستمش پهلوان بود. آن روزها من خرده گیرانه به اطرافم نگاه می کردم و زیر ذره بین نگاهم دیده ها و شنیده را قضاوت می کردم و ناگفته نماند که قضاوت هم می شدم و همین قضاوت ها آبادی خانه ام را ویران کرد و از این طریق هم اسیر دنیای احساس های دردناکی چون خشم و ناراحتی و ناامیدی شدم.
درست در زمانی که در اوج خشم و ناامیدی در سفر زندگی ام گم شدم؛ مثل نابینایی که هرگز راهش را ندیده و مقصدی را نمی داند در همان جایی که بودم ساکن شدم و بدون هیچگونه مقاومتی اجازه دادم تا هستی راه را برایم بگشاید. برای اولین بار به هستی اعتماد کردم. نه از سر دانایی و آگاهی که اعتراف می کنم نابینایی و کوری ام چاره جز این تسلیم و این اعتماد نداشت. وقتی اعتماد می کنی؛ می دانی منظورم به کیست؟ به آن نیروی بیکرانی که عالم لمحه ای از نور همیشه تابان اوست، آنوقت تویی که گم شده بودی پیدا می شوی. اما انگار مسیر سفرت تغییر کرده و نیاز داری کسی دستگیرت باشد. اگر کسی پیدا شد که چه بهتر و اگر نشد تو آرام می شود و با سرعت خودت راه را می جویی و پیش میروی. بهت بگم که خدا رو شکر برای من چنان کسی پیدا شد.
در این لحظه از زمان برای سوال من کیستم جوابی بهتر از “من یک انسان هستم” پیدا نمی کنم. من انسانی در سفرم. من انسانی آرام گرفته در هستی پر مهرم که خودم را جزیی از این کل پر مهر و هوشمند و الهی می دانم. من و کوه و دریا همه بارقه آن نور الهی هستیم.
+اشک های من برای این عشق، این آزادی و این رهایی جاریست. من نمی توانم مصاحبه را ادامه بدهم. سکوت می کنم. نور سکوت، اعماق وجودمان را برای هم نمایان می کند.