دیروز، بعداظهر خسته و خواب آلود محل کار را به قصد خانه ترک کردم. هر روز ناچارم که خیابان باب همایون را برای رسیدن به مترو پیاده طی کنم. دیروز حال عجیبی داشتم. هوا خوب بود. نه گرم، نه سرد. آسمان مهربان و پذیرا. من هم مثل هر روز سلانه سلانه به سمت مترو در حرکت بودم. در نزدیکی ایستگاه مترو که قسمت پیاده رو آن که خیلی پهن و عریض است و سایه سار خوبی دارد؛ جای مناسبی برای بساط پهن کن وجود دارد. امروز، اما در آنجا صحنه ای دیدم که مجذوبش شدم. ناخودآگاه و بی اراده ایستادم. یعنی راه می رفتم اما سرعتم کند شده بود. پاهایم دستور مغز رو اطاعت نمی کردند. هشت نه قدمی که با این نافرمانی جلو رفتم مجبور شدم بایستم و نگاه کنم.
اگر از این خیابان عبور کرده باشید می دانید که در آنجا نیمکت های سنگی زیادی وجود دارد. وقتی هنوز به صحنه ای که می خواهم تعریفش را بکنم نرسیده بودم، روی یکی از این نیمکت های زنی را دیدم که به طرز غیر متعارفی روی نیمکت نشسته است. انگار که سوار بر اسب باشد یک پایش را این طرف نیمکت و پای دیگرش را آن طرف انداخته بود. قسمتی از یک ساز که در بغلش گرفته هم پیدا بود. من از دور تشخیص نمی دادم دارد چکار می کند. در مسیری که من جلو می رفتم، او زنی پا به سن گذاشته به نظر می آمد. هیکلی ورزیده و چاق داشت. چادر سیاهی که به سر داشت از سرش افتاده و دور کمرش جا خشک کرده بود. روسری گلداری به سر داشت که من بدون زحمت زیاد می توانستم قضاوت کنم که شهرستانی است. از گفتن این حرف منظوری ندارم. چیزی که دیدم را می گویم. البته شاید می خواهم بین آنچه شما ها ممکن است در جاهای دیگر تهران دیده باشید؛ یعنی دختران نوازنده جوان و ژویگولی که به هنرمندان خودشان را بیشتر نزدیک کرده اند، متفاوت است. خلاصه اگر بگذریم از این توصیفات، با دیدن این صحنه من که نه، پاهای متمردم در تقریبا ده قدمی ایستادند. دیدم که زن واقعا مسن است اما پیر نیست. بر و رویی هم نداشت. معمولی بود. داشت سازی مثل سه تار را می نواخت. در کنارش پیرمردی لاغر اندام با پیراهنی سفید و کت و شلواری آبی خیلی روشن روی نرده ها نشسته بود. جوری نشسته بود که من فکر کردم استاد و شاگرد هستند و جلسه تمرین شان را اینجا اجرا می کنند.
وقتی ایستادم و به آنها نگاه کردم، زن با حالتی نافذ هر بار که بر زخمه تارش می زد زیر چشمی به من نگاه می کرد. گاهی چشم در چشمش می شدم. از اینکه ایستاده ام و تماشایشان می کنم خجالت زده بودم. اما چشم های زن پیام دیگری به من می داد. انگار می گفت چرا دور ایستادی؟ جرات نداری جلوتر بیایی؟ شاید هم می گفت فضولی که راهت را نمی روی و این طور زل زدی به ما؟ شاید هم می گفت بیا و بساط ما را متبرک کن. نمی دانم چشم هایش چه می گفتند و چه می خواستند. من آنقدر محو صحنه و درگیر خجالت درونی ام شده بودم که سنسورهایم از کار افتاده بود.
پیرمرد یک دست عصا روی پاهایش گذاشته بود اینجا بود که فهمیدم معلول است. سرش را نزدیک زن برده بود و نت های زن را به واژه و کلمه تبدیل می کرد. گاه گاهی هم می گفت: آهان، آهان. یعنی درست می زنی، نت همین است. به واژه ها که حساس شدم فهمیدم ترکی می خواند. شاید هم ترکمنی. صدایش خیلی بلند نبود که تا آن فاصله ای که من ایستاده بودم به راحتی برسد. چهره شان را که نگاه کردم کمتر به ترکمن ها و بیشتر به ترک ها می مانستند. ترکی را با شور و حرارت می خواند هر چند که نمی گذاشت تمام صدایش روی عرصه روزگار بنشیند. زن هم نت ها را با او چک می کرد و زیر لب زمزمه می کرد.
خواستم جلو بروم و از آنها تقاضای گرفتن عکس کنم. اما ته دلم این کار را درست نمی دانستم. با خود اندیشیدم که در این روزگار و این فضای مجازی بی رحم و کار من که از سر تفنن و دل خوشی باشد و اما برای آنها چه خواهد شد… تصمیم گرفتم عکس ذهنی از صحنه بگیرم. خیلی وقت ها این کار را می کنم و صحنه هایی را به مغزم می فرستم و می گویم جایی خوب نگهش دار. این تصویر از دیروز تا الان مدام جلوی نظرم می آید و همین تصویر بود که بین چند موضوع برای یادداشت امروز با اقبال نوشته شدن روبرو شد.
امروز، قبل از اینکه تصمیم جدی بگیرم که در باره ی این موضوع بنویسم چند سوال از خودم پرسیدم. یکی از آن سوالات این بود که چرا باید درباره ی این موضوع بنویسم؟ این صحنه چه چیزی را به یاد من آورده؟ این صحنه چه پیامی دارد؟ من چرا پای این صحنه گیر افتادم؛ خیلی از رهگذران این ها را حتی ندیدن و رد شدن، پس من چرا ایستادم؟ و و …
بعد یاد مفاهیمی مثل انسان و توسعه افتادم. به جز افغانستان کنونی به شر حکومت طالبان ها، در همه جای دنیا، هر کسی خودش است و آزاد است هنرش را چه برای دلش و چه برای امرار معاش به نمایش بگذارد. در کشورهای پیشرفته تر این نه تنها عار نیست که بخشی از شجاعت انسان بودن آنها است. اما، در اینجا یعنی در ایران این جور صحنه ها خیلی کم و به ندرت اتفاق می افتند. اگر هم باشد برچسب های خوبی نمی گیرند و با قضاوت های ناعادلانه به زودی سرکوب می شوند. متوجه شدم که ایستگاه من، ایستگاه توسعه بوده است. من متوجه شدم که سانسور و محدودیت نمی گذارد توسعه واقعی و به قول این نان به نرخ روز خورها که واژه متعفن بومی سازی را رویش گذاشته اند، توسعه بومی اتفاق بیفتد. توسعه از دل روزمرگی و خواسته ها و نیاز های مردم بیرون می آید نه از دستورات و مقررات و قوانین زپرتی که از لابه لای کتاب ها گلچین کرده باشند. پیام های توسعه همیشه دل مرا به درد می آورند.چون شک داشتم نام آن ساز سه تار است یا چیز دیگر
پی نوشت:
چون شک داشتم که نام آن ساز سه تار است یا چیزی دیگر، در اینترنت جستجو کردم و فهمیدم که این ساز باغلاما نام دارد. (تصویر این پست)