فیلم رقصنده با گرگ محصول 1990 آمریکا به کارگردانی کوین کاستنر است. ژانر وسترن و حماسی دارد و از روی کتابی با همین عنوان که نویسنده آن مایکل بلیک است، ساخته شده است. در برخی جاها با نام رقص با گرگها معرفی شده که به نظر من «رقصنده با گرگ» اسمی برازنده تری است. مدت فیلم دو ساعت و پنجاه دقیقه و این زمان طولانی نیاز به برنامه ریزی دقیق برای تماشای آن دارد. اگر قبلا در مورد داستان فیلم چیزی نشنیده باشید و ندانید که موضوع آن چیست؛ مثل من، شروع فیلم برایتان بزرگترین ابهام و در عین حال زیبا ترین صحنه ها خواهد بود. ستوان زخمی که پشت خط مقدم جبهه روی تخت دراز کشیده و شنونده حرف های دو پزشک جراح بالای سرش است که علیرغم اینکه تشخیص دادند عفونت پایش قانقاریا نیست تصمیم گرفتند که پای مجروح را قطع کنند. در اینجا لطفی الهی شامل حال مجروح که قهرمان فیلم است، می شود و دکتر به دلیل خستگی و برای دقایقی استراحت آنجا را ترک می کند. ستوان زخمی سر بلند کرده و سربازی یک پا را می بیند که با عصا راه می رود. نبود دکترها را به عنوان فرصت غنیمت شمرده و به سختی پوتین هایش را می پوشد. از آن محیط دور شده و دوباره به فضا جنگ می پیوندد. او که مرگ و نقص عضو را با تمام وجودش احساس کرده بود رها و بی پروا در میانه میدان قرار گرفته و در حالی که سینه اش برای مرگ سپر کرده بود، خودش را در جایی ساکت می بیند که ژنرال بالای سرش بود است.
حالا این مرد عنوان «قهرمان و شجاع» را دارد. به پاس این مدال به او ماموریتی به دورترین نقطه مرزی در همسایگی سرخ پوستان داده می شود. ماموریتی که خیلی ها از آن جان سالم بدر نبرده اند. جایی که به قهرمان فیلم ماموریت داده می شود جایی است که داستان، زندگی این مرد را به سمت کمال و تبدیل شدن به یک انسان خوب هدایت کرد. البته که قرار نیست کل داستان فیلم را بگویم.
لحظات اولین ملاقاتش با سرخ پوستان که به دلیل آزمودگی و صافی درونی اش منجر به ملاقات های بعدی و بعدی شد دیدنی و زیباست. چیزی که در این فیلم توجه مرا به خودش جلب می کرد عادت به روزانه نگاری او بود که اتفاقات هر روز را می نوشت. علیرغم اینکه یک سفید پوست بود ولی انس و ارتباط موثری با طبیعت داشت تا جایی که با یک گرگ خاکستری که اسمش را جوراب سفید گذاشت دوست شد. این گرگ دورادور مواظب احوال این انسان بود و از خطرات آگاهش می کرد.
زندگی او در میان سرخ پوستان از طریق زن سفید پوستی که در میان سرخ پوستان به تبع داستانی قدیمی زندگی می کرد رونق گرفت. از طریق همین زن زبان سرخ پوستان را یاد گرفت. در فیلم صحنه های بسیار حیرت انگیزی از انسانیت، مروت و همدلی و عشق وجود دارد که بر تاثیر گذاری آن می افزاید. سرخ پوستان هم که بعد از دوستی یشان با او به طور نامحسوس کنترلش می کردند زمانی که متوجه رقصیدنش دور آتش و ارتباطش با گرگ خاکستری شدند نام رقصنده با گرگ را بر او گذاشتند. اسم گذاری سرخ پوست ها بخش جالبی از فیلم بود: اسم هایی مثل ده خرس، پرنده ی لگد زن و ایستاده با مشت هر کدامشان بیان داستانی از زندگی آن فرد بوده که نشان می دهد مردم این قبیله پر اثرترین وضعیت رفتاری یک فرد را به عنوان نامش تا آخر عمر می پذیرند. جمله ی بسیار زیبایی از این فیلم که توسط پرنده لگد زن که مرد معنوی و مقدس قبیله به قهرمان فیلم گفته می شود، در خاطرم نقش بسته است.« از تمام اهداف زندگی یکی اش از همه مهمتر است و آن تلاش برای یک انسان خوب بودن است. فکر می کنم تو آن هدف را انتخاب کرده ای.»
فیلم پر از فراز و نشیب های یک زندگی قبیله ای است اما مفهومی که فیلم پی می گیرد آنقدر آشنا و دلچسب است که بیننده را تا آخر فیلم با خاطره ای پر از عشق، خانواده دوستی، همدلی و … با خود همسفر می کند. آن ستوان سفید پوست در مسیر فیلم متحول شده و به انسانی خردمند، اگاه و مهربان تبدیل می شود.
حتمن فیلم را ببینید.