دیروز برای پیاده روی به پارک رفته بودیم. با وجود این شرایط کرونایی پارک بسیار شلوغ بود و جمعیت زیادی در آنجا مشغول بازی و به سر و کله زدن هم بودند. بگذریم از موضوع رعایت حقوق جمعی و زدن یا نزدن ماسک که خیلی ها بی خیالش شده بودند. چیزی که توجه من را به خودش جلب کرد تنوع و رنگارنگی جمعیت انسانها بود. چیزی که از ظاهرشان می شد به تفاوت های باطنی شان هم پی برد. از لباس پوشیدن گرفته تا نحوه راه رفتن و حرف زدنشان تا مکالماتی که گاه آنقدر بلند بودند که نشنیدنشان ممکن نبود. در میان این تفاوت ها من به هدایت و کنترل جامعه انسانی فکر کردم. به اینکه از هزاران سال پیش که افرادی متوجه لزوم این هدایتگری شدند و موضوعاتی مثل تشکیل حکومت و دولت و این جور چیزها را مطرح نمودند.
فکر کردم که جامعه انسان ها با توجه به این تنوع ذهنی و برداشت هایی که از طریق افکارشان بروز می دهند چگونه می تواند جامعه ای متفق و در یک جهت باشد. به نظرم این امر محال آمد. در یک جمع صد نفری شما واژه ای را مطرح کن تا تفاوت برداشت ها و سختی جمع کردن موضوع را ببینی حالا، همین مطلب را برای چند میلیارد آدم با تنوع رنگ و نژاد و فرهنگ و چه وچه هم در نظر بگیر. بعد فکر کردم که با وجود تفاوت های زیادی که در دنیای ذهنمان داریم آیا در دنیای دل و جانمان هم اینقدر پراکنده و آشفته ایم. آیا دنیای دل انسان ها جایی هست که بشود رویش حساب باز کرد؟