توی ذهنم این شعر مثل نوار ضبط شده ای که روی تکرار گذاشته شده حرف می زند و گاهی هم بر زبانم جاری می شود؛ که جان دارد و جان شیرین خوش است. بی درنگ به یاد فردوسی و خاطرات اولین باری که این شعر را سر کلاس درس شنیده بودم می افتم. تداعی های کلمه جان برایم هنوز با خوشایند و زیبا هستند. اما انگارمعنی اش کمی برایم متفاوت شده است. به طور حتم در گذشته من این جان را به مفهوم زنده بودن تلقی می کردم. یعنی احساسم این بود که هر جانداری از این که زنده است و زندگی می کند خوشحال است. زنده بودنی در مقابل مرگ را تصور می کردم.
یاد خاطره ای می افتم. خاطره انگار که دیروز اتفاق افتاده باشد روی نوار ذهنم باز پخش می شود. همان حس ها و همان نگرش ها دوباره جان می گیرند.
نیمه های شب از دردی که ظاهرا در ناحیه ی آپاندیسم احساسش می کردم از خواب بیدار شدم. تهوع و درد به قدری زیاد بود که دقیقا نمی دانستم چه باید بکنم. من و خواهر کوچکترم در یک اتاق می خوابیدم. تلاش کردم که او را بیدار کنم اما، انگار توان صدا زدن او را نداشتم. چاره ای جز بلند شدن و رفتن به سمت دست شویی نمی دیدم. تا اینجایش را خوب به یاد دارم که از رخت خواب خارج شده و ایستاده در حالی که دست از دیوار گرفته بودم به قصد بیرون رفتن از اتاق قدم برداشتم. با صدایی به بلندی انفجار یک کپسول گاز از محیط پیرامونم دور شدم. حالا خودم را مثل تکه ای از نور در حالیکه هر لحظه سبک تر می شدم در فضایی بین زمین و سقف اتاق می دیدم. سبکی آن لحظه را هنوز به یاد دارم. هنوز به سقف نرسیده بودم که شدت برخورد چیزی با صورتم مرا از جا کند. صورتم خیس و نفسم از برخورد ناگهانی آب بند آمده بود. چشمم را باز کردم. صورت پدرم در حالیکه پهنای صورتش را اشک پوشانده بود و مدام اسم مرا تکرار می کرد را دیدم. سرم روی پای پدر و نعش بی جانم نزدیک در اتاق دراز به دراز افتاده بود. هنوز نمی دانستم چه خبر است. چشم هایم را به اطراف چرخاندم و خواهرم را دیدم که با ظرفی در دستش مضطرب و نگران به من نگاه می کند. جان من کجا داشت می رفت…
چند روز بعد از آن ماجرا زندگی و زنده بودن برایم معنی دیگری داشت. همه چیز پاک و شفاف تر شده بود. انگار عشق در درونم بیدارشده بود. شیرینی این جان آن روزها برایم هزار چندان شده بود. پاک و مقدس تر از همیشه بودم و دیشب که این شعر روی نوار تکرار در ذهنم راه می رفت آن خاطره برایم دوباره جان گرفت. که جان دارد و جان شیرین خوش است….
اما امروز جان برایم معنی بیش از زنده بودن دارد. این روزها کلمه جان را که می شنوم می دانم که یعنی حالتی از بودن من با او. من و اویی که می شویم ما (هو معکم…). مایی که معنی اش زندگی است نه فقط زنده بودن….