در سال های اخیر موضوعاتی بسیار آشنا و ملموس توسط نویسندگان زیادی پی گیری و مطرح می شود که هر کدامشان به فرا خور توان و زاویه نگاه نویسنده آن، می تواند بخش تاریکی از وجود ما را روشن کند. تا همین چند وقت پیش، خود من بین انجام کار و هدفی که دنبال می کردم تفاوتی قائل نبودم. مثلا فکر می کردم وقتی مطالعه می کنم یعنی هدفم فلان چیز است که این فلان برای هر کسی می تواند موضوعی باشد. اما به تازگی متوجه شده ام که بین کاری که می کنیم و چیزی که هستیم یا می خواهیم باشیم تفاوت وجود دارد. البته که این انجام دادن کار باید در خدمت آن بودن مان قرار بگیرد. شاید اگر مثالی بزنم روشن تر بشود. مثلا کار ساعت تیک تاک کردن است ولی هدفش نشان دادن زمان. تیک تاک ساعت به نشان دادن زمان منجر شده و در خدمت آن است. من با مطالعه کردن می خواهم چه چیزی را نشان بدهم یا چه کسی باشم. آنچه می خواهم با افعالی از مصدر بودن می آید مثلا مفید بودن، موثر بودن و یا هر بودنی که بنا به ارزش گذاری فردی می تواند موضوعیت پیدا کند.
طی سالهای اخیر، کتاب های روانشناسی و انگیزشی بسیاری را مطالعه کرده ام که این تفاوت را ندیده اند و به نوعی بیشتر تمرکزشان بر انجام دادن کار بوده است و در واقع همان وجه بودن یا هدف را کم رنگ کرده اند. هر چند همین الان از ذهنم خطور کرد که در کتاب “7 عادت مردمان موثر” نوشته “استفان کاوی” این موضوع به طریقی مطرح شده است. اما، شیوه جدیدی که به نظرم می تواند انقلاب و دگرگونی بزرگتری در ما ایجاد کند در کتاب “گام های آگاهی” نوشته “نیل دونالد والش” است. تاکیدش بر انتخابی بودن جنبه هدف یا همان بودن و راهکارهایی که برای به ثمر رساندن چنان انتخابی به خواننده می دهد نگرش جدیدی در موضوع هدف گذاری و رسیدن به معنای زندگی را برای ما روشن می نماید.