مدتی است فکری که نمی دانم زیر بنای اصلی اش از کجا آمده و یا از کجا می آید مدام در ذهنم رژه می رود. فکری که فکر می کنم کمی مقاومت؛ که نه، کمی اعتراض و نه شاید کمی طعم تلخ و گس “چرا این طور است” را در خودش دارد. طعم سوالات فلسفی بی جواب و آزار دهنده ای که اگر هوشیار نباشی یا راهنمایی نداشته باشی حتما در بیراهه ی زندگی رهایت می کند. فکری که می آید و می رود اینست که ما انسانها را چرا درگیر موضوع سختی به نام زندگی کرده اند. مطمئن نیستم تمام آنچه در ذهن من گذشته توسط این سوال برای شما هم پیش بیاید و متوجه عمق سوالم شده باشید.
از خیلی سال پیش تا به امروز به من یاد داده بودند که هر کس موفق تر است زندگی بهتری دارد. اولا چند راهی مسئله همین جا ایجاد می شود. اول اینکه همه موقعیت شنیدن این نکته را نداشته اند و برخی ها چنان درگیر مسئله بخور و نمیر و روزمرگی و بقا بوده اند که فرصت شنیدن این را هم نداشته اند و از همین نقطه از دور خارج شده اند. نقطه جدا کننده دوم تعریف موفقیت است. به من گفته اند موفقیت یعنی دستاورد داشتن و به دیگری گفته اند موفقیت یعنی شاد بودن و رضایت به داشته ها. من بسیار دویدم و هر بار که رسیدم گفتند نسخه بعدیش هم آمده و باید ان را هم بدست بیاوری درحالیکه نفر دوم به هر آنچه داشت راضی شد و شاد زیست و کسی هم به او سخت نگرفت. حالا، به جدا کننده سوم که نگاه می کنیم می بینیم که بعضی ها همان دستاورد را به لطف و کمک مربیان و استادان به نام و بزرگ به راحتی و شیرینی بدست آوردند و برخی به جور زمانه و باور به جا مانده از شرایط شان بر این نکته پافشردند که خودشان برای رسیدن کافی هستند و سالهای سال عمرشان را در کوره راههای رفتن و نرسیدن و ناامیدی به هدر دادند. اما یک جدا کننده دیگر هم بود و آن اینکه مردمان زیادی بر این باور بودند و هستند که زندگی یعنی همین نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن و کار کردن به روشی که همه انجام می دهند. البته که تعداد انسانهای گیر افتاده در این مسیر بسیار زیاد است و اگر نبود ” گر نخواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو” اختراع نمی شد.
در این موضوع که انتخاب می کنیم یا مجبور می شویم در کدام مسیر باشیم حرفی نمی زنم که موضوع را بسی سخت و فلسفی می کند و من توان پیشبرد آن را ندارم. اما، منی که در یکی از مسیرها قرار گرفته ام و زندگی را به همین سادگی همرنگ جماعت شدن می بینم فقط کافی است که قدمی فراتر از دایره بودنم در این شرایط بگذارم؛ فرض کنیداین اتفاق هم به لطف معجزه ای بیفتد تا بفهمم که مفهوم زندگی بسیار فراتر از اینهاست و حتی نفس کشیدن برای داشتن چنان زندگی پر معنا و اگاهانه ای متفاوت است. آن موقع یا انکار می کنم یا دچار استیصال و بیهودگی می شوم و یا باید تلاش کنم تا چنان نوعی از زندگی را لمس و تجربه کنم. هر چه به سمت این افراد با این نوع از تجربه حرکت می کنیم تعدادشان انگشت شمارتر می شود.
آنچه ذهنم مرا به این نقطه رساند این است که زندگی یک واقعیت همه گیر یا ملموس بود یا از همان ابتدا یک چالش. چالشی ناخواسته برای نوع بشر تا در میدانی به نام زندگی گوی و چوگان را در دست بگیرد یا بی تحرک و ساکن مرگ یا همان زندگی بی معنا را در آغوش بکشد.