از آخرین یادداشتی که توی سایت گذاشتم بیست روز می گذرد. به حساب تقویم ماه و سال مدت خیلی زیادی نیست ولی بنا بر تقویم خواست و اراده مثل یک قرن است. روزهایی که سخت گذشتن. روزهای پر از درد و ناتوانی و گرفتاری. ننوشتم تا مجبور نباشم هر روز غم نامه ای بنویسم. صبر پیشه کردم تا به روایت تجربه سالها زندگی ام این نیز بگذرد! این نیز هنوز نگذشته چون جای زخم هایش هنوز کاملا خوب نشده است اما امروز به طرز عجیبی بارها و بارها پیام واحدی را دریافت کردم. اینکه من خودم باشم؛ پذیرا و با اراده، تسلیم و آفریننده. از حافظ شنیدم که بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم. با چشم خردم این بودن را دیدم و با دل خداگونه ام آن را احساس کردم.
فرهیخته ای گفت: در بازی زندگی تو از برنده بودن چیزی نصیبت نمی شود وقتی رشد می کنی که بازنده می شوی. بازنده بودن مسیر رشد، همدلی و مهربانی را برایت خواهد گشود. ناگفته پیداست که در پس گفته ی این فرهیخته عزیر آگاهی و انتخاب آگاهانه هم بود. پس تا وقتی تصمیم گرفته ام آگاهانه انتخاب کنم، هر ندیده شدن، هر بی مهری و هر دردی را به نشان مسیر رشد و به کمال رسیدن می پذیرم و با تمام وجودم تسلیم می شوم. باشد که سر بندگی بدرگاه آن لایزال به تمنا فرو آید.